🔴 چهار عملیات ناموفق
و تحول در ارتش (۸)
در گفتگو با
سردار احمد غلامپور
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
🔅 خروج عدهای از
نیروهای محاصره شده از هویزه
مختاری: تانکهای لشکر۱۶ عقبنشینی نکرده بودند؟
غلامپور: این تانکها یا آسیب دیده بودند یا عقبنشینی کرده بودند. عراقیها به تیپ۳ لشکر۱۶ که جوادی فرماندهش بود، خیلی آسیب زده بودند. ازطرف دیگر، سرعت آنها آنقدر زیاد بود که عدۀ زیادی از بچههای ما فرصت عقبنشینی پیدا نکرده بودند. ضمنآنکه تاریک شدن هوا فرصت عقب آوردن تانکها را به آنها نداده بود و آماری که بعداً از آسیب نفربرها و تانکها داده شد، آمار قابل توجهی بود. حدود ۵۰ ،۶۰ دستگاه تانک و نفربر
از بین رفته بود.
یکــی دو نفر ازبچههــای هویزه مثل علی
زحمتکش بــا من تماس گرفتنــد و گفتند
حدود ۴۰ ،۵۰ نفر در هویــزه در محاصرهاند.
زحمتکــش از نیروهای حســین علم الهدی
بــود. به او گفتم هرچه تجهیزات و مهمات در هویزه دارند، منهدم کنند و از رودخانۀ نیسان که پوشش گیاهی مناسبی داشت و سمت چپشان بود، حرکت کنند و بهسمت ما بیایند. این مسیر حدود شانزده هفده کیلومتر بود. آنها منطقه راخوب میشناختند و خوشبختانه خودشان را به
سوسنگرد رساندند. با حسین کلاهکج، مسئول بچههای محور اهواز دراین عملیات، هم حرف زدم و فهمیدم که اتفاق تلخی افتاده است، اما کسی از جزئیات آن به طور کامل خبر نداشت.
🔅 دانشجویان پیرو خط امام
در محاصرۀ دشمن
مختاری: دانشجویان پیرو خط امام هم در هویزه بودند؟
غلامپور: بله، عدهای از بچههای پیرو خط امام هم آنجا شهید شدند؛ مثل پسر آیتالله قدوسی. آنها نیروهای کیفی و خوبی بودند و ما بهسختی مجاب شده بودیم که جلو بروند.
اگر عمق فاجعه را میدانستیم، اجازه نمیدادیم. درمجموع، در این عملیات، لشکرهای ۷۷، ۹۲ و ۱۶ ارتش ایران بهشدت آسیب دیدند. تانکهای تیپ۱ و ۳ لشکر ۱۶ آمدند و آرایش هم گرفتند، اما بلاتکلیف بودند، چون قرار نبود مستقر شوند. دو سه ساعتی همه مشغول جمعآوری غنائم بودند. یکدفعه نگاه کردم دیدم حدود پنجاه شصت دستگاه تانک دشمن با
آرایش هلالی آرام آرام دارند جلو میآیند. چند هلیکوپتر عراق هم بدون اینکه شلیکی بکنند، داشتند شناسایی میکردند. ما در آن بیابان برهوت، نه خط دفاعیای، نه خاکریزی، نه عمقی، نه استحکاماتی و نه پدافندی داشتیم. فقط تانکهایمان گاهی بهسمت هلیکوپترها شلیک
میکردند.
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۵۱
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
يادش به خیر، امير علم يکي از دوستان خوبم بود که همه از او خاطرات شیرینی دارند. شب عمليات قرار بود من دعاي توسل بخوانم. همه بچهها آماده و براق جمع شدند تا من دعا را شروع کنم. امير هم از راه رسيد و گوشهای نشست و سرش را روي زانوهايش گذاشت.
امير سن زيادي نسبت به ماها نداشت و کوچکتر بود. بااینحال در آن سن و سال خواهر منصور معمار زاده را عقد کرده و قرار بود مدتي بعد عروسی بگیرند. آن شب امير سرش را تراشيده و يک عرق چين روي سرش گذاشته بود. انگار از حج تمتع برگشته است. دعا را که شروع کردم تمام توجهم به امير بود و میدیدم چه حال معنوي خوشي پیداکرده و با چه معنويتي و عشقي گريه میکند. آن شب با خودم گفتم امير بااینحال و هوايي که دارد حتماً در اين عمليات شهيد میشود ولي به خودم نهیب زدم که نه بابا بنده خدا تازه عقد کرده است. حيف است.
وقتي نام رمز عمليات داده شد و بچهها باذوق و شوق تمام به خاکريز هاي عراقیها حملهور شدند من خیلی به فکر امیر علم بودم. آن شب خبری از او پیدا نکردم اما فردا صبح هنوز ساعت 8 نشده بود که يکي از بچهها صدايم زد و گفت امير رفت. متأسفانه جنازهاش در معرکه باقیمانده بود. من اول باور نمیکردم و میخواستم به خود بقبولانم که امیر زخمی یا اسیر شده است اما واقعیت چیز دیگری بود. حتی یکی از بچههای تبلیغات پیشنهاد داد تا تلویزیون عراق را ببینیم.
بهداروند: چرا؟ این کار چه کمکی به شما میکرد؟
ظاهراً صدام برای تحقیر ایرانیها از رزمندگان اسیر شده ما فیلم میگرفت و پخش میکرد تا هم روحیه بچهها را در جبهه تضعیف کند و هم ترس و دلهره را در بین خانوادهها گسترش دهد تا داوطلبانه آنها را به جنگ نفرستند.
در تلویزیون عراق هم هیچ نشانی از امیر پیدا نشد. بعد متوجه شدیم که ایشان شهید شده و جنازهاش در تیررس عراقیها قرار دارد. بهاتفاق دوستان چند باری برای آوردن جسد مطهرش اقدام کردیم اما شدت تیراندازی تیربار اجازه نمیداد به جنازه شهید علم نزدیک بشویم. من از این بابت خیلی ناراحت بودم که چرا نمیتوانیم پیکر او را به عقب بازگردانیم.
یکشب ساعت هشت مجید بقایی و عبدالله جاویدان پیش ما آمدند و مجید به ما خبر داد که یک عرق چین پیداکردهاند. گفتم که امیر علم در شب عملیات یک عرق چین به سر داشت و این نشانه خوبی بود تا بتوانیم رد پایی از او پیدا کنیم. آدرس محلی که عرق چین پیدا شده بود را از آقای بقایی گرفتیم و بعدازاینکه آنها رفتند، بهاتفاق چند تن از دوستان راه افتادیم تا شاید بتوانیم اثری از جنازه شهید علم پیدا کنیم. فکر میکنم ساعت 11 شب بود که به منطقه موردنظر رسیدیم و تعدادی از بچههای آذربایجانی را دیدیم که در خط پدافندی نگهبانی میدادند. ابتدا مانع رفتن ما شدند اما وقتی توضیح دادیم که جنازه دوستمان در این منطقه جای مانده و میخواهیم از روی نشانهای که داریم، او را شناسایی کرده و به عقب ببریم، قانع شدند ولی از ما خواستند که خیلی مواظب باشیم چون عراقیها تیراندازی میکنند و ممکن است خودمان هم زخمی یا شهید بشویم. تقریباً ساعت 12 شب بود که به نقطه موردنظر رسیدیم و بعد از کلی سینهخیز رفتن به تپه برآمدهای برخورد کردیم که نشانگر یک گور دستهجمعی بود.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۵۲
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
بهداروند: گور دستهجمعی متعلق به شهدای خودمان بود؟
ظاهراً تعدادی از اجساد شهدایی که چهل شب قبل در معرکه جامانده بودند، به دست دشمن بعثی افتاده و همه آنها را در یک گودی دفن کرده بودند و کاملاً مشخص بود که در زیرخاک جنازه دفن شده است.
خیلی آرام و بیسروصدا اجساد را از زیرخاک بیرون کشیدیم و با برانکاردهایی که همراه آورده بودیم، جنازههای مطهر شهدا را تیررس دشمن خارج کردیم. عدهای گريه میکردند و عدهای سجده شکر بهجایی میآوردند. شب عجيبي بود.
بهداروند: اجساد قابلشناسایی بود؟ قطعاً جنازهای که روزها زیرخاک مانده، تغییر شکل داده! شما چطوری شهدا را شناسایی کردید؟
بله حق با توست. ما میبایستی از طریق پلاک و وسایل اجساد را شناسایی و مشخص میکردیم که متعلق به چه کسی است. یکباره یکی از بچهها فریاد زد این جنازه امیر است! همه بهطرف صاحب صدا رفتیم و از روی نشانههای شب عملیات و برخی چیزهای دیگر بهیقین رسیدیم که جنازه متعلق به شهید امیر علم است.
تنها توانستیم جنازه شهید امیر علم را شناسایی کنیم و هشت جنازه دیگر را به سوسنگرد آوردیم و به سپاه تحویل دادیم.
برای همه ما سخت بود که این خبر را خانوادهاش بهخصوص مادر و نامزدش بدهیم. بین دوستان مشاجره بود که چه کسی این خبر را برساند. بالاخره من و سعید درفشان مکلف شدیم تا این خبر را به خانواده شهید علم بدهیم. زنگ درب خانه را زدیم، خواهر امیر در را باز کرده و وقتی ما را دید با تعجب و ترس پرسید خبری شده؟ از امیر خبر آوردید؟ با دستپاچگی گفتیم بله. امیر پیدا شده. درحالیکه چادرش را بر سرش محکم میکرد با شوقوذوق پرسید کجا بوده؟ الآن کجاست؟ هر دو به همدیگر نگاه کردیم و سرمان را پایین انداختیم. دوباره با عصبانیت سؤال کرد چرا جواب درست نمیدهید؟! امیر کجاست؟ زبانمان بند آمده و در دهان خشک شده بود اما اشک چشمانمان به کمک آمد و خواهر با دیدن صورت گریان ما فهمید که امیر شهید شده است.
بهداروند: عکسالعملش چی بود؟
شرم و حیا مانع شد تا در جلوی ما گریه و زاری کند اما وقتی درب خانه را بست صدای ناله و زاریاش بهوضوح به گوش میرسید. سعید درفشان گفت: کاش صبر کرده بودیم تا مادر امیر آمده بود و این خبر تلخ را به خواهرش نمیدادیم. دوباره برگشتیم و از خواهر امیر خواستیم قدری تحمل کند تا بتواند این خبر را به مادرش بدهد. با صدایی که حسرت و آه در آن موج میزد و صورتی که پر از اشک بود، گفت که مادرم خبر شهادت امیر را باور نمیکند. پرسیدیم چرا؟ گفت: آخه دیشب در تلویزیون عراق کسی را دیده که شبیه امیر بوده و باور کرده که او زنده و اسیر است. من چطوری به او بگویم که پسر تازهدامادت پرپر شده است! بهناچار خداحافظی کردیم و قرار شد عدهای از دوستان را جمع کنیم و دستهجمعی به نزد مادر امیر برویم. ابتدا من به خانه رفتم و خواهرانم را خبر کردم تا بهاتفاق دوستان به خانه شهید علم برویم. حدود 20 نفری میشدیم که به درب خانه شان رسیدیم. مادرش با دیدن ما با تعجب توأم با شادی پرسید: از امیر من خبری دارید؟ همه به همدیگر نگاه میکردیم و کسی جرئت حرف زدن نداشت. بهیکباره همه به گریه افتادیم و یکی از بچهها گفت مادر امیر شهید شده است. مادرش با بهت و حیرت به ما نگاه کرد و گفت نه امیر زنده است. با چشمهای خودم اون را توی تلویزیون عراق دیدم. امیر زنده است...امیر اسیر شده...
با این جمله مادر امیر صدای گریههای ما بیشتر شد و وقتی اوضاعواحوال ما را دید دستهایش را به دیوار گرفت و نشست و بهتزده به گوشهای خیره شد و کمی بعد به گریه افتاد. ما هم همگی زارزار گریه میکردیم. یادآوری اینکه امیر تازه عقد کرده و نامزدش منتظرش هست از زبان مادرش، اندوه و غم ما را چند برابر کرد و صدای شیون و گریه فضای خانه را فراگرفت.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
18.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 یا رب تقبل رجالنا
🔻 با نوای
حاج مهدی رسولی
#توسل
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🔴 چهار عملیات ناموفق
و تحول در ارتش (۹)
در گفتگو با
سردار احمد غلامپور
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
مختاری: ً لطفا دربارۀ (عملیات نصر) بیشتر توضیح دهید.
غلامپور: لشکر۱۶ واحدهایش زرهی بود و ما نیروهای پیادۀ این واحدها را تشکیل
میدادیم. در ابتدای عملیات، نیروهای ما به سمت دشمن حرکت کردند. این عملیات
ِ برخلاف بیشتر عملیاتهایمان در طول جنگ، در روز انجام شد؛ یعنی ساعت ۸ صبح، من آخرین هماهنگی را با ارتش و بچههای خودمان در هویزه کردم. به نیروهای محور حسین علم الهدی و علی هاشمی گفتم جلو بروند. به گمانم، ساعت ۱۰ یا دهونیم صبح بود که دنبال بچهها رفتم و دیدم موفق شدهاند، چون به جایی زده بودند که نیروی رزمی وجود
نداشت و به نوعی عقبۀ دشمن محسوب میشد. واحدهای پشتیبانی دشمن و یک واحد توپخانه در آنجا مستقر بود. وقتی رسیدیم به آن دو پلی که عراقیها زده بودند - عراقیها برای رفتن به سمت جادۀ حمیدیه - سوسنگرد از این پلها استفاده میکردند - توپخانۀ دشمن سقوط کرد و چند دقیقه بعد کل محور سقوط کرد. همه خوشحال بودند. نیروهای واحدهای زرهی ارتش هم از نفربرها و تانکهایشان پایین آمدند و غنیمت جمع کردند، بدون آنکه بدانند در آن محور چه خبر است. یکی دو ساعت بعد متوجه شدیم که عملیات در آن محور موفق نبوده است و ما در بیابانی گیر افتادهایم که چپ و راست و روبهرویمان
عدۀ زیادی از نیروهای دشمناند و یک عقبۀ طولانی هم پشت سرمان است. البته هنوز حس نمیکردیم که محاصره شدهایم. بخشی از تیپ۱ و ۳ زرهی لشکر۱۶ مستقر بودند و بچههای ما به شکل پراکنده حضور داشتند. یادم میآید ۱۰۰۰ نفر اسیر گرفتیم و آنها را با اتوبوس به عقب فرستادیم.
شمخانی را در آنجا دیدم. حدود ساعت ۳ بود که تلاش شد بچهها سازماندهی شوند و یک خط پدافندی تشکیل شود. در آنجا جادهای بالاتر از سطح زمین بود که پشت آن میشد تیپ زرهی کار آفند
نیروها را سازماندهی کند. ارتش کاملا سردرگم بود، چون معمولا باید هدف را بگیرد و به واحد پیاده بسپارد تا در آن مستقر شوند یا اینکه یگان زرهی در کنار نیروی پیاده باشد. ما نقش پیاده را برای آنها داشتیم و موضع دفاعی گرفتیم.
حدود ساعت سهونیم با بیسیم با من تماس گرفتند و گفتند که کار ضروری پیش آمده است و به سوسنگرد بروم. ۴۰ دقیقه طول کشید تا به هویزه برسم. وقتی به آنجا رسیدم، حدود ساعت چهارونیم عصر با من تماس گرفتند و گفتند دشمن دارد [پیشروی] میکند. گمان میکنم در کمتر از یک ساعت یا یک ساعت و نیم بچههای ما محاصره شدند.
من مسیری طولانی را به سمت سوسنگرد برگشتم. وقتی به سوسنگرد رسیدم، هوا تقریبا گرگومیش شده بود. آنجا به من گفتند در محور اهواز نیروها نتوانستهاند عقب بیایند و در عبور از رودخانه موفق نبودهاند و هیچ حرکتی نکردهاند. این خبر مثل پتک بر سرم فرود آمد.
باید زودتر به ما خبر میدادند؛ نه زمانی که بچههای ما با انبوهی از تانکهای دشمن روبهرو شده بودند. هوا تاریک شده بود و کاری از دست ما برنمیآمد.
من خودم ستون تانکهارا میدیدم. بالاسر تانکها هم هلیکوپترها بودند.صحنۀ وحشتناکی بود. ما هیچچیز نداشتیم. یک عده نیروی پیاده بودیم که شاید حداکثر چند قبضه آر.پی.جی.
داشتیم. متأسفانه هلیکوپتر و هواپیمایی هم نبود که برای بمباران دشمن وارد صحنه شود. ما ۸ صبح حرکت کرده بودیم و تا عصر برنگشته بودیم. قطعا فرماندهی باید میدانست که مشکلی پیش آمده است و باید برایمان هواپیما و هلیکوپتر میفرستاد و پشتیبانی میکرد. بعضی میگویند که من نمیخواهم وارد آن شوم و آن را قبول ندارم، ولی نظرم از موضوع بوی خیانت میآمد.
این است که درایت و مدیریت فرماندهی صفر بود. بچههای سپاه با جایی در ارتباط نبودند، اما فرمانده لشکر ۱۶ ارتش با بنیصدر و فرمانده نیروی زمینی در ارتباط بود. آنها باید کاری میکردند. باید میدانستند که این عملیات دو بازو دارد که باید به هم برسند، اما یکی از آنها نرسید و آنها هم هیچ کاری نکردند و بچههای سپاه محاصره و قتلعام شدند.
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂