🍂
🔻 اولین شب پایداری ۱۰
🔹خاطرات محمد حسین مفتحزاده
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
به پادگان که رسیدیم به همه ما دو روز مرخصی دادن و همان زمان تقسیم کاری نیز صورت گرفته بود بیشتر بچه ها به بچه های شناسایی در هور و جزایر مجنون ملحق شدن و برابر دستور فرماندهی دو نفر از بچه های اطلاعات جهت آموزش نیروهای گردانها مامور به آموزش نظامی و تحت امر برادر حاج کریم علیزاده قرا ر گرفتند که از این میان قرعه به نام من وحسین شریف آفتاد. وقتی به پادگان مراجعه کردیم ول وله ای در پادگان بهراه بود تعداد زیادی از نیروها در حسینیه پادگان جمع شده بودن و تعداد زیادی جعبه کارتنی را روی هم تلانبار کرده بودن و منتظر اتوبوسها بودن از یکی از دوستان که در جمع بود پرسیدم چه خبره ابتدا انکار کرد گفت نمی دانم ولی وقتی از او داشتم فاصله می گرقتم بادی به غبغب انداخت و گفت مامنتخب نیروهای زبده لشکریم ، قراره بریم شمال آموزش ولی به کسی نگی احتمال ضعیف ممکن شما رو هم بیارند دنبال ما . من هم خودم را به نادانی زدم و گفتم آموزش چه گفت؟ آن جعبه ها را می بینی؟ لباس غواصی هستند که به هر کس نمی دهند... . خلاصه از آنجا ما به پلاژ و از فردای آنروز بمدت دو هفته شبانه روز کارمان آموزش غواصی بود و گروهانهایی از گردانهای بلال کربلا و تعدادی از بچه های عمار ، جعفرطیار و مالک اشتر نیز جداگانه آموزش داده می شد. و انواع و اقسام روشهای عبور از آب، غواصی، استقامت و نیز تصرف مواضع دشمن تمرین شد و در یکی از شبها که دزفول هدف موشک باران قرار گرفت نیروها به منطقه اعزام شدن و ما نیز با هر وسیله ممکن خودمان را به منطقه رساندیم و دقیقا یک روز قبل از عملیات به نیروهای اطلاعات ملحق شدیم. این در حالی بود که در طرح تفسیم نیروها، ما با گردان های عمل کننده نبودیم و هر چه التماس می کردم کمتر دستم به چیزی بند می شد. من و حسین گوشه ای نشستیم زار زار گریه می کردیم که حاجی عیدی مراد خودش را بما رساند و گفت اولا گریه نکنید شما با من و با فرماندهی لشکر هستیم دوما آماده باش تا با شهید دیانی به شناسایی بروی . کمی غم هایمان کم شد و با اشتیاق با شهید دیانی در مسیر آبراه نینوا به شناسایی و آخرین بررسی وضعیت دشمن پرداختیم و شهید دیانی کل منطقه را هم روی نقشه و هم در منطقه توجیه کرد و به عقب برگشتیم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 عملیات بیت المقدس
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
عملیات در چهار مرحله پیش بینی شده بود که هریک از مراحل بسترساز اجرا و موفقیت مرحله دیگر بود. مرحله نخست عملیات با محوریت قرارگاه قدس آغاز شد و رزمندگان این قرارگاه با عبور از مواضع دشمن منطقهای در جنوب رودخانه کرخه را تصرف کردند. همزمان با این قرارگاه، قرارگاه فتح هم براساس برنامه زمانبندی شده پیشروی خود را تا منطقه مورد نظر انجام دادند. مرحله دوم عملیات با یک تصمیم تاکتیکی فرماندهان همراه شد؛ آزادسازی خرمشهر به طور موقت کنار گذاشته شد، نیروها به سمت مرز پیشروی کردند و ضمن عقب راندن فراریهای دشمن، مناطق جفیر، پادگان حمید و هویزه را آزاد کردند. همزمان با حرکت نیروهای قرارگاه قدس به سوی خرمشهر مرحله سوم عملیات آغاز شد اما رزمندگان ایرانی توفیق چندانی در اجرای برنامه موردنظر نیافتند.
عملیات تا شامگاه اول خرداد متوقف شد و در آن تاریخ با آغاز مرحله چهارم عملیات بیت المقدس و یورش سریع نیروهای ایران، لشکر و تیپهای عراق نظم و ارتباط خود با یکدیگر را از دست دادند و در حالی که تقلای شکستن محاصره خرمشهر توسط نیروهای ایرانی را داشتند؛ شکست خورده و مجبور به ترک مرزهای خرمشهر شدند. با اهتزاز پرچم جمهوری اسلامی بر گنبد مسجد جامع، درظهر روز سوم خردادماه، خرمشهر این پاره خاک وطن آزاد شد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۳۰ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
عراقی ها می رفتند و می آمدند و بلند بلند صحبت می کردند. دو تا تیربارچی یغور، یکی ورودی و یکی هم خروجی پل با تیربارهایی آماده، انتظار می کشیدند. همین جور که نشسته بودیم دنده عقب پا مرغی راه گرفتیم و رسیدیم به کمین یک و کمین دو. پرسیدند: چی شد؟ چه خبر؟ آهسته گفتیم: نمی شود برویم. راه بسته است.
- حالا چه کار کنم پس؟
حمید زاده نگاهی به تپه ماهور برجسته مشرف بر عراقی ها که در پنجاه شصت متری پل بود کرد و گفت: برویم آنجا؟
- که چه بشود؟
- می گویم برویم!
چهار نفری راه افتادیم و منطقه را پاییدیم. تپه اشراف خوبی داشت. محمود گفت: اگر قرار شد نیرویی بیاوریم و کاری بکنیم. اینجا بهترین نقطه است. می ایستیم و پل را به سادگی منهدم می کنیم.
و دستور داد تا اوضاع خراب نشده به عقب برگردیم و به همین سادگی این بار او فرماندهی کرده بود و هیچ کدام هم حرفی نداشتیم.
به سلامت برگشتیم عقب. هر یک جداگانه گزارش کامل شناسایی را همراه با کروکی دقیق کشیدیم و فردا تحویل علی آقا چیت سازیان دادیم. علی آقا خیلی خوشحال شد. دور هم نشستیم و طرح مانور را به او ارائه کردیم. خیلی راضی بود و تشویق عالیه عالیه اش دل ما را شادتر می کرد و حالا طرح مانور و شناسایی ما می رفت کارساز شود.
بعد از ظهر علی آقا خواستمان و در کمال ناباوری به ما گفت: اطلاعات رسیده می گوید آنجا هیچ نیرویی نیست.
دوباره ریز به ریز، لحظه به لحظه دیده هایمان را برایش توضیح دادیم که مشغول زدن سنگر بودند، بیل به دست گونی پر می کردند سنگر می بستند، چه قدر سر و صدا می کردند...
من می گفتم، حمیدزاده میگفت، خوش لفظ و آن یکی دوستمان می گفتیم که اِل بوده، بِل شده.
گفت: ولی قرارگاه گزارش دیگری داده و چیز دیگری می گوید. گزارش شما را هم من به قرارگاه دادم، ولی آنها قبول نکردند و می گویند اطلاعات دقیق ما این است که در اطراف پل، نیرویی نیست!
حسابی حالمانگرفته شد. ما تا زیر پای عراقی ها رفته بودیم. کاش می شد عکس میگرفتیم و حالا هیچی به هیچی. بعد هم علی آقا گفت: شما امشب دوباره بروید و خبر بیاورید که آیا نیرو هست یا نیست؟
من که از حرف قرارگاه ناراحت شده بودم و تکرار شناسایی را بیهوده و خطرناک می دانستم به علی آقا گفتم: علی آقا! هر کس گفته آنجا نیرو نیست خودش برود ببیند. اگر ما امشب برویم باز می خواهیم ببینیم و بگوییم که آنجا نیرو هست و همین حرف های دیشب!
علی آقا انگار حرف مرا قبول کرده باشد، گفت: خیلی خوب، حالا بلند شوید بروید تا بعد!
عصر دیدم خوش لفظ و حمیدزاده و آن برادر سومی اسلحه به دوش آماده حرکت اند. پرسیدم: کجا؟
گفتند: می رویم همان مسیر دیشبی.
پرسیدم: پس چرا به من نگفتید!
گفتند: علی آقا گفته جام بزرگ نیاید، خودم می آیم!
نگاه کردم دیدم علی آقا جلوتر دارد می رود. حالم گرفته شد. شرمنده و پشیمان دویدم مقر، اسلحه ام را برداشتم و نفر آخر به دنبال تیم راه افتادم. رسیدیم روی تپه نزدیک مقر، رفقا گفتند: علی آقا گفت، جام بزرگ نیاید!
او با من قهر کرده و حتی به خودم این حرف را نزده بود. دنیا روی سرم خراب شد. هر چه اصرار کردم که می آیم نُوچ نُوچ و نه نه جوابم بود و این بار باید حرف فرمانده را گوش می کردم. نرفتم ولی چه نرفتنی. آنها رفتند و من برگشتم. حاج حسین همدانی ایستاده بود در خط و داشت به نیروها خط می داد و هدایت می کرد. با بی سیم می گفت: نخودها را بفرست.
از آن طرف بیسیم جواب که: مفهوم نیست، مفهوم نیست!
پرسیدم: حاج آقا منظورتان از نخود چیه؟
گفت: بابا می خواهم بگویم کاتیوشا، گلوله کاتیوشا.
گفتم: حاج آقا ببخشید، بگویید لانه زنبوری!
و گفت: لانه زنبوری ها را بفرست، لانه زنبوری! و جواب آمد مفهوم شد، مفهوم شد.
دو سه ساعت انتظار کشت مرا. چه غلطی کرده بودم. هی به خودم می گفتم: این چه حرفی بود که زدی. حالا گیرم که نظر آنها غلط باشد، ولی علی آقا فرمانده ات بود، باید گوش می کردی...
در تکرار این حرف ها بودم که تیم برگشت. رفتم جلو سلام دادم و علیک شنیدم و خسته نباشید گفتم.
علی آقا که دید من کنار بچه ها نشسته ام. سرسنگین رفت. از رفقا پرسیدم: چه خبر؟ نیرو بود دیگر، علی آقا هم دید نیروها را؟
- آره دید، ولی خوب اوقاتش تلخ بود.
فردا صبح دوباره علی آقا احضارمان کرد و گفت: من به آن چیزی که شما گفته بودید ایمان داشتم. اگر قبولتان نداشتم که به شما راه کار نمی دادم، ولی خوب آنها مافوق اند. گزارشی داشتند، درست یا غلط ما باید مطمئن می شدیم و خودم با شما آمدم تا مطمئن بشوم. هیچ مشکلی نیست و شما هم در کارتان مشکلی نیست....
علی آقا در کار جدی بود، ولی با نیروهایش صمیمی. قبل از عملیات چنگوله مشکلی خانوادگی برای یکی از نیروهای واحد پیش آمد. نیروها صددرصد آماده عملیات و این بنده خدا درخواست مرخصی داشت. علی آق
ا برگه تردد مخصوص داشت. به او برگه خروج داد! ولی شرعاً او را موظف کرد که تا کارش تمام شد، برگردد. او هم با سرعت رفت و مشکلش را حل کرد و به عملیات رسید. بعضی به کار او خرده گرفتند که در این شرایط و این زمان چرا نیرو را ترخیص کردی؟ گفته بود: اگر من به حرف نیرویم که یک ماه هست دارد جانانه و مخلصانه و بی وقفه کار می کند، اطمینان نکنم، او انگیره نخواهد داشت و در عملیات هم متزلزل خواهد بود. برای همین بود که گاهی نیرو شش ماه در منطقه می ماند، کار میکرد، عرق می ریخت، خطر می کرد و فرمان می برد و وقتی به او می گفتند، بیا برو مرخصی می گفت نه کاری ندارم و می ماند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
3.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 شهیدان از نفس افتادند
تا ما از نفس نیفتیم،
قامت راست کردند
تا ما قامت خم نکنیم،
به خاک افتادند
تا ما به خاک نیفتیم
#کلیپ
#جبهه
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂