eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ 🔻 شهدای ما زنده اند، اعمال من و شما را میبینند آن وقتی که راه را مستقیم حرڪت می‌ڪنیم، آنها خوشحال می‌شوند. @defae_moghadas2
‏در ایام کربلای ۵ هستیم و ایام عملیات های بزرگ و کوچکی که هر شب، تعدادی از بهترین دوستان را از چنگ ما می برد و آسمانی می کرد.‌ مثل امشبی هم نوبت به شهرام رسید. شهرامی که بازمانده کربلای۴ بود و در بدترین شرایط جان سالم بدر برده بود. و باز هم آمده بود تا در کربلای ۵ کمبود نیرو را جبران کند و جای خالی خود را بین شهدا پر کند. چقدر کلمات در وصف این ملکوتیان لنگ می زند و واژه‌ها نارسا می شوند. ❣
شهرام صفایی در حال یزله حماسی (هروله) با بچه های کوت‌عبدالله در والفجر ۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 شهید حبیب الله شمایلی گذر و حوادث زمان بعضی از خاطره ها و مسائل را هیچگاه نمی توانند را به فراموشی بسپارند ، یکی از موارد جریان شهادت دوست قدیمی ام که مدت زمانی نیز در تیپ امام حسن مجتبی علیه السلام افتخاری شاگردش را داشتم می باشد ، دم دمای صبح روز دوم عملیات کربلای 5 در پنج ضلعی بودم که دیدم از ته کانال او به همراه حشمت به سمت من می آیند به من که رسیدند احوال پرسی گرمی کردند و پرسید از کی تا حالا اینجا هستید ؟ گفتم از شب گذشته ، شما اینجا چه می کنید ؟ ( بعد از منحل شدن تیپ امام حسن مجتبی علیه السلام من به ضد زره آمدم و او به لشگر ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف رفت) خندید و گفت غلامپور ( فرمانده قرارگاه کربلا) گفته نیروهات را ببر جلو ، اومدم خودم اول اینجا را ببینم و بررسی کنم و بعد بچه ها را بکشم جلو ، (این خصلت مشترک عمده فرماندهانی بود که اکثرشون هم در همان ایام دفاع مقدس به یار رسیدند که تا خودشون از وضعیت موجود در خط مقدم جبهه اطمینان حاصل نمی کردند نیروها را جلو نمی آوردند ، با اینکار خودشان می خواستند تا می توانند از حجم تلفات جانی نیروها را بکاهند ) بعد سوالاتی راجع به وضعیت منطقه از من پرسید و رفتند ، 👇
غروب اون روز من در بالای کانال زوجی مجروح شدم و من را از منطقه خارج کردند و دیگه او را ندیدم چند روز بعد بیمارستان بودم از منطقه با من تماس گرفت و حالم را پرسید و گفت کی و چگونه مجروح شدی ؟ ماجرا را بهش گفتم ، خندید و گفت فلانی یه چیز بهت بگم بخند ، گفتم چی شده ؟ گفت چند روز پیش تلفنی با منزل تماس گرفتم اونا پرسیدند از فلانی چه خبر ؟ گفتم حالش خوبه ، خانواده گفتند مطمئن هستی ؟ گفتم آره ، اونا گفتند مرد حسابی فلانی الان چند روزه زخمی شده و در بیمارستان بستری است ، می گفت خندیدم و گفتم من تو منطقه هستم شما به من اطلاعات می دهید ؟ آنها گفتند باور نمی کنی این شماره تلفن بیمارستان رنگ بزن ، الان هم باورم نمی شد که حرف خانواده درست باشد ، گذشت ده روز مانده به پایان عملیات کربلای 5 او به بهبهان آمد تا او را دیدم دلم هری ریخت پائین ، گفتم یا ابوالفضل، رنگم پرید ، پرسید چته ؟ گفتم هیچی ، دوباره خندید و گفت حالت خوبه ؟ گفتم نه آره ، گفت بالاخره نه یا آره ؟ گفتم ولم کن حالم خوب نیست ، گفت چت شده ؟ جوابش را ندادم ولی دلم آشوب شده بود ، می دانستم این سفر آخری است که او را می بینم ، گوشه ای نشسته بود و با دو فرزند خردسال خود بازی می کرد من یواش به او نگاه می کردم و بی صدا گریه می کردم ، هرگاه نگاهش را به سمت من بر می گرداند من بخاطر اینکه مبادا اشکی در چشمم را ببیند سرم را پایین می انداختم ، دو روز بعد با هم به سمت اهواز رفتیم در راه خیلی با او صحبت کردم و به او گفتم فلانی مواظب خودت باش بخاطر دختر و پسرت ، هیچی نمی گفت ولی وقتی نگاهم می کرد دلم آتش می گرفت و می دانستم بازگشتی در کار نیست ، به اهواز که رسیدیم او به لشکر رفت و من به تیپ ، دو روز اهواز بودم هر روز از اهواز با خانواده تماس می گرفتم و می پرسیدم فلانی تماس نگرفته است ؟ آنها شک کردند و گفتند چته تو ؟ تو توی اهوازی از ما سراغ او را می گیری ؟ به بهبهان برگشتم صبح روز هفتم اسفند روزی مثل امروز دلم بد جور شور می زد هر چه صلوات می فرستادم آرام نمی شدم ، بعد از ظهر ساعت سه بعد از ظهر بود که شنیدم اون اتفاقی که منتظرش بودم فرا رسیده است ، دوستی به درب خانه ام آمد و گفت فلانی رفیقت پرید ، گفتم کی ؟ گفت حبیب ، گفتم یا امام حسین ، مطمئن هستی ؟ گفت بله امروز صبح ساعت 4 صبح حبیب باوفایت به سمت حمید رفت ، روی زمین نشستم ، به من گفت فلانی تو که بی طاقت نبودی ؟ چرا اینجوری شدی ؟ گفتم فلانی فقط برو ، آمدم داخل خانه ، همسرم تا رنگ و روی من را دید گفت چه شده ؟ گفتم هیچی چادرت را بردار بریم پیش مامان ، گفت چیزی شده ؟ گفتم نه دلم برای مامان تنگ شده ، گریه کرد و گفت تو را خدا ، اگر چیزی شده بگو ، گفتم بریم تو راه برات می گم ، از درب خانه که آمدیم بیرون بهش گفتم حبیب زخمی شده !! جیغ زد و گفت دروغ نگو ..حبیب شهید شده ، نتونستم بغض خفته ام را نگه دارم و ترکیدم و چیزی نگفتم ، فهمید که بله حبیب هم به دیگر برادر شهیدش یعنی حمید پیوسته است ، به خانه که رسیدیم غوغایی بود ............... دو روز بعد که جسم بی روحش را به شهرم آوردند وقتی بالای سرش رفتم به چشمان نیمه بازش نگاه کردم و آرام با زبان نگاهم بهش گفتم دیدی که حق با من بود ، دیدی که تو هم ....... سال ها از اون روز می گذرد هر گاه به هفتم اسفند می رسم باز هم عین همان روز درونم غوغا می شود ، امروز همان روز است ، روز شهادت سردار شهید حبیب الله شمایلی جانشین فرمانده لشکر ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف که بعد از 76 ماه نبرد مداوم در سحرگاه روزی مثل امروز جسم خسته و زخمی اش بالاخره آرام گرفت در کنار برادر شهید خود بخاک سپرده شد ، روحش شاد خدا کند که صبح قیامت نگاهش را از من دریغ نکند . @defae_moghadas2
❣ 🔻 شهید سید هبت اله فرج اللهی در سال 1344 در شهر دزفول کودکی به دنیا امد به نام سید هبت اله با شروع جنگ تحمیلی، خواهان حضور در جبهه شد، اما به دلیل سن کم، مادر راضی نمی شد که او به جبهه برود. لذا مادر با بچه های مسجد صحبت کرد و گفت: مدتی او را پشت جبهه مشغول کنید تا تصمیمش از روی احساس نباشد.و قدری هم بیشتر با مشکلات اشنا بشود. به هر زحمتی بود هبت اله را در پشت جبهه نگه داشتند، تا اینکه در سال 1360 که زمزمه عملیات شکست حصر ابادان به گوش می رسید. دیگر کسی نمی توانست سید را راضی به ماندن در عقب کند. مادر هم که شور او را می دید، خود دست او را گرفت و به مسجد برد و گفت: این بچه مال خداست، فقط چند روزی سندش نزد من بود و حالا امدم سند مال خدا را به او پس دهم. ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 شهیدی طارق عطایی حمید دوبری چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی بلند می پرم اما ، نه آن هوا که تویی جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی نهادم آینه ای پیش روی آینه ات جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی ... امروز را باید روز طارق عطایی نام می گذاشتیم... با آن چهره ی معصوم و آن عزم راسخ و آن دل دریایی اما در روزهای آخر؛ گرفته ی تنگ که قبل از پاتک به من گفت که بعد از محمد توکل دیگر دوست ندارد در دنیا بماند و یک دنیا فاصله ی من و او که در سی سال گذشته از این سوی خاکریز تا آن سویش گویی فاصله ی عرش تا فرش شد!