2.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به گوش جان شنویم وصیت تو را...
ولایی بمانید
ولایی بایستید
وصیت شهید محمد کیهانی در لحظات پایانی زندگی فانی...
#مدافعان_حرم
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 9️⃣3️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··•✦❁❁✦•··•━ مالکی كلت خود را فشنگ گذار
❣️
🔺 #سفر_سرخ 0️⃣4️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
سعي كرد بطري را به داخل ساختمان پرت كند. ديگر نميتوانست جلوتر برود.
وقتي بطري را پرتاب كرد، با سر به پنجره خورد و بنزين در پياده رو پخش شد.
حسين خشم خود را فرو برد. بايد از معركه ميگريخت. اگر خودش را تا سر
خيابان نميرساند، جا ميماند.
يداالله منتظر نشد و به سوي ساختمان كنسولگري حركت كرد. ابتدا حسين
را سوار كرد و سپس در حالي كه معزالدين و مالكي آخرين گلوله هاي خود را
شليك ميكردند، سوار اتومبيل شدند و آنجا را ترك كردند.
- در طول دو ماه حكومت نظامي همه چيز عوض شده است. تعداد شهدا
رو به افزايش است. شاه فرمانداري نظامي شهرها را به خشن ترين تيمسارها
سپرده است.
- اما وضعيت كرمان متفاوت است. كشتار در مسجد جامع بسيار وقيحانه
بود. الان تو اين شهر كسي جرأت فعاليت ندارد. تمام افراد فعال ضد رژيم زير
نظرند، بنابراين...
محمد مكث كرد. چهره اش سرخ شده بود. او اهل كرمان بود. سرش را
پايين انداخت . گفت: «اگر ما در شهر شناخته شده نبوديم، اين جو را از بين
ميبرديم.»
- گروه موحدين قادر است اين مأموريت را انجام دهد.
حسين اين حرف را كه زد، با نگاه شگفت زده معزالدين مواجه شد. سكوت اتاق را فراگرفت. مادرش با يك سيني چاي وارد شد. يدالله كه جلو نشسته بود،
سيني را از دست او گرفت و او نيز اتاق را ترك كرد. اتاق حسين پر از كتاب
بود، طوري كه آن پنج نفر نميتوانستند به راحتي بنشينند. معزالدين استكان
چاي را سركشيد و گفت: «فقط غير بوميها ميتوانند از پس آنها بربيايند.»
- عامل اصلي اين كشتار سرهنگي است به نام ”سروري“. او براي ايجاد رعب
و وحشت به عمد زن و بچه ها را به گلوله ميبندد. هنوز آثار خون شهدا را از
در وديوار مسجد كرمان پاك نكرده اند. تا دو روز كسي جرأت نميكرد وارد
مسجد شود. جنازه ها روي زمين مانده بود.
- فردا عازم ميشويم. امشب اسلحه و مقداري مواد منفجره فراهم ميكنيم.
شوق در چهره محمد گل انداخت. دوباره ادامه داد:
- اگر سر راه در قم با برادرم ملاقات كنيد، بسياري از مسائل را به شماخواهد
گفت. يك منزل امن و چند راهنما برايتان آماده خواهيم كرد. تا شما به كرمان
برسيد،همه چيز فراهم خواهد شد. ماهم سعي ميكنيم اعتصاب شركت نفت را جا بيندازيم. روي مسترلينگ و پل گريم خيلي كاركرده ايم. اينها مغز متفكر
شركت نفت هستند.
حسين نگاهي به معزالدين انداخت و گفت: « مأموريت ما در كرمان خيلي
زود انجام خواهد شد. وقتي برگشتيم، مجدداً روي اين قضيه صحبت ميكنيم.»
محمد از اتاق خارج شد. در حياط با مادر حسين كه ظرف ميوه دردستش بود،
روبه رو شد. رفتار صميمي مادر به دلش نشست.
- كجا؟ ميوه آوردم.
- متشكرم، بايد بروم
به امان خدا.
مادر با ظرف ميوه وارد شد و آن را وسط اتاق گذاشت. حسين از اين همه
پذيرايي مادر احساس شرمندگي ميكرد، اگر چه ميدانست مادر از پذيرايي
جوانان انقلابي لذت ميبرد. بايد براي سفري طولاني آماده ميشدند. حسين به
پيشنهاد يداالله در منزل ماند تا شبي آرام با مادرهمراه باشد.
شهر خاموش و بي رمق بود. باد سردپائيزي به صورت حسين ميوزيد. اگر
چه هنوز وقت ممنوعيت عبور و مرور شبانه نرسيده بود، اما خيابانها خلوت
بود. از تردد اتومبيلهاي شهرباني و نيروهاي گشت حكومت نظامي مشخص
بود كه شهر در قبضه فرماندار نظامي است.يداالله كه پشت فرمان نشسته بود،
وارد ميدان اصلي شهر شد. ساختمان شهرباني درمحاصره چند تانك و تعدادي
خودرو قرار گرفته بود. يداالله بي اعتنا وارد خيابان بعدي شد. معزالدين كه كنار
يداالله نشسته بود، به تابلوي خيابانها دقت ميكرد تا منزلي را كه بايد در آن
مستقر ميشدند، پيدا كنند. به كوچهاي باريك رسيدند كه اتومبيل به سختي
وارد آن ميشد.
- بايد همين جا باشد. شما منتظر باشيد. اگر تأخير داشتم، اينجا را ترك كنيد.
معزالدين وارد كوچه شد. نگاهي به اطراف انداخت و در زد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۴۰
❣ شهید مجتبی مرعشی بخاطر صدای خوبش همیشه در شناساییها زمزمه ای بر لب داشت.
در روزی که در بلم ها پارو زنی زیادی داشتیم و حسابی خسته شده بودیم، در نزدیکی خط دشمن ایستادیم تا استراحتی کنیم. مجتبی شروع کرد، به خواندن قسمتی از دعای کمیل، " الهی و ربی من لی غیرک اساله کشف ضری.. " 😉
تو همان لحظه که داشت این را میخواند، پیرمردی داشتیم که راهنمای ما بود، بنام، جوحی. بنده خدا همان لحظه داشت پاهاشو ماساژ میداد که همزمان شد با مداحی مجتبی😉
جوحی فکر کرد برای درد پای او این فراز از دعای کمیل را خوانده. بلافاصله بعد از مجتبی گفت، آولا رونم درد میکنه😉
مجتبی تعجب کرد و به زبان شوشتری گفت، عزیه نگراش، کی په ایبید 🤣 (کی با او بود!) و خنده ای در آن شرایط بر لبانمان نشست.
عرب ها به ران پا میگویند "ضر"
محمود قاری پور
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 1️⃣4️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
قيافه منزل كه بسيار قديمي و ً تقريبا متروكه بود، نشان ميداد كه درست آمده اند. در با صداي ضعيفي باز شد. جواني خوش سيما كه در چهره اش نگراني موج ميزد، با لهجه غليظ كرماني گفت: «بفرماييد.»
معزالدين پيام فلاح را كه به او داد، گل از گل جوان شكفت و به گرمي او را در آغوش گرفت.
- دوستانم سر كوچه منتظرند. مشكلي براي ورود ما كه نيست؟
- نه. از صبح اين اطراف را زير نظر داشتم. مثل روزهاي گذشته بود.
و سپس به طرف اتومبيل پيكان سفيد رنگي كه سركوچه پارك شده بود،رفتند. حسين پياده شده بود و منتظر بود. از دور معزالدين را ديد كه خونسرد به طرف او ميآيد. اشاره كرد كه يداالله و مالكي پياده شوند.
- بهتر است شما وارد شويد تا ما چمدانها را بياوريم.
انگار از مدتها قبل كسي در آن خانه زندگي نميكرد. خانه اي قديمي بادر چوبي كه سه پله ميخورد تا به حياط ميرسيد. يك حوض كوچك وسط حياط بود و ضلع جنوبي آن از طريق راه پله به يك خانه زير زميني منتهي ميشد كه محل استقرارآنها بود. جوان كرماني طبق سفارش فلاح يك دستگاه موتورسيكلت برايشان فراهم كرده بود.
- من راهنماي شماهستم. به تمام كوچه پس كوچه هاي كرمان مسلط هستم.
- ما در وهله اول با ساختمان اصلي شهرباني كار داريم.
نقشه شهر را پهن كرد و با علامت قرمز محل شهرباني را مشخص كرد.
حسين نگاهي به ضلع جنوبي خيابان انداخت و پرسيد:
- اين خيابان به كجا ختم ميشود؟ يك طرفه است يا دو طرفه؟
- دو طرفه، اما گاهي با تانك آن را مسدود ميكنند.
- ما وقت زيادي نداريم. در اين شرايط كه آنها فكر ميكنند بر اوضاع شهرمسلط شدهاند، بايد ضربهاي كاري بهآنها زد.
- ً اتفاقا ما هم همين را ميخواهيم. اگر شهر از اين حالت خفقان خارج شود،
مردم جان ميگيرند. در جريان حمله به مسجد جامع، نفس مردم را بريدند.
پيام امام پس از اين فاجعه مردم را كمي آرام كرد. نيمي از افرادي كه اعلاميه
امام را پخش كرده اند، دستگير شدند، با اين وجود اعلاميه به صورت گسترده
توزيع شد.
- نقش اصلي را چه كسي دارد؟
- سرهنگ سروري، جانشين رئيس شهرباني كه دستور شليك به طرف مردم را
داد. نفر دوم اين ماجرا رئيس ساواك كرمان است. شهر ً كاملا در كنترل اين دو نفر است.
- پس بهتر است ازهمين دو نفر شروع كنيم.
حسين اين حرف را بسيار آرام به زبان آورد. سرش را پايين انداخت و بي آن كه به چهره دوستانش نگاه كند، ادامه داد:
- و قاتلو هم حتي لا تكون فتنه.
معزالدين گفت: «اول بايد مركز حكومت نظامي را منفجر كنيم. اين عمل برد تبليغاتي خوبي خواهد داشت.»
- اما نفوذ به آنجا خيلي سخت است.
- ً اتفاقا اگر با اين همه مسائل امنيتي بمبي در ساختمان شهرباني منفجر شود، اثر
خوبي در روحيه مردم خواهد گذاشت.
مالكي گفت: «بعد هم كلك آن دو نفر را ميكنيم.» جوان كرماني كه معلوم بود تا به حال تا اين حد وارد مبارزه نشده بود، با ترديد به آنها نگاه ميكرد. روكرد به معزالدين كه سنش بيش از ديگران بود و گفت: «اما شما...»
- ما آمده ايم حكم امام را پياده كنيم. بهتر است مجدداً پيام امام خميني را در
مورد فاجعه مسجد كرمان بخوانيد. طرح عمليات ما از دل آن پيام بيرون آمده است. در طول راه قم تا كرمان چند بار روي اين مسأله فكر كرده ايم. ما در قم توسط آقاي فلاح ً كاملا در جريان وقايع قرار گرفته ايم.
- امكان اين كه شما از كرمان جان سالم در ببريد، ضعيف است.
حسين گفت: «در اين صورت ما هم به جمع شهداي مسجد جامع كرمان خواهيم پيوست» و برخاست و به طرف چمدان رفت. در ميان لباس شخصي و چند جلد كتاب، دو اسلحه كلت بيرون آورد و آن ها را زير پتو گذاشت. يك جعبه كوچك پر از مواد منفجره را كه بسيار سنگين بود، در كمدي در انتهاي
اتاق جاسازي كرد. مسافرت آنها را خسته كرده بود. هر كدام گوشه اي دراز كشيدند، جز
حسين كه زير نور ضعيف چراغي كه در حياط روشن بود، كتابي را با ولع ميخواند. خستگي تا زماني اذيتش ميكرد كه غرق كتاب نشده بود.تا نزديك صبح، صفحات كتاب را دنبال كرد. گويي خود در جريان جنگ صفين با علي(ع) همراه است و ريزترين مسائل و حتي رفتارهاي فردي اطرافيان امام علي(ع) را زير نظر دارد. حسين تكرار تاريخ را اين طور
تصور ميكرد كه «تاريخ تكرار تجربه گرانبهايي است كه در هر دوره ميتواند بارورتر شود، طوري كه اشتباهات گذشته تكرار نشود. در اين صورت اين تجربه نوين كه اشتباهات گذشته در آن نيست، تكرار تاريخ خوانده نميشود.» كتاب را كه تمام كرد، فكر كرد: «ما آمده ايم فرمان امام را در كرمان اجرا كنيم. اگر دريافت ما از اين پيام اشتباه باشد، زحمات ما به پشيزي نميارزد. بهتر است در اين مورد بيشتر دقت كنيم.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۴۱
#پیامک_شهدا❣️
☀️امیر لشگر اسلام علی دمساز:
در مقابل ضد انقلاب ایستادگی کنید.
☀️دانشجوی شهید سید ناصر سیاهپوش : باید خود را ساخت که فردا دیر است.
☀️امیر لشگر اسلام، شهید علی سیمبر: باید ایران بماند.
☀️سردار رشید اسلام شهید مهدی شالباف : مرگ حق است، اما تلاش کنید بهترینش را انتخاب کنید.
☀️سردار رشید اسلام شهید علی شالی: خدا همیشه ناظر بر اعمال ماست.
☀️امیر لشگر اسلام شهید عباس شفیع خانی: برای استقلال ایران اسلامی جان فدا باید کرد.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
❣️
🔺 #سفر_سرخ 2️⃣4️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
ما براي ماجراجويي نيامده ايم. حتي بايد در مورد سرهنگ سروري بيشتر تحقيق كنيم. آيا او ً واقعا دستور كشتار عده اي زن و كودك را داده است؟ آيا او مانع جمع آوري اجساد مردم شده است؟»
برخاست و براي وضو به حياط رفت.
جواني با لباس شيك ازعرض خيابان رد شد و به طرف ساختمان شهرباني رفت. پنج كاميون نفربر ارتش در امتداد ساختمان شهرباني كنار نرده ها پارك كرده بودند. درقسمت ديگر نزديك به بيست سرباز نگهباني ميدادند. سه تانك كه لوله هايشان رو به پايين بود،در طول خيابان اصلي به چشم ميخوردكه چند
سرباز با تفنگ ژ-سه در حولشان قدم ميزدند. اين وضعيت باعث شده بود كه عابرين از حاشيه ميدان اصلي عبور كنند. جواني كه پوشه اي در دست داشت،از خيابان فرعي وارد ساختمان شد. گروهباني كه مسلسل سبك يو- زي در دست داشت، جلو او را گرفت.
- كجا؟
- اداره گذرنامه. شما كه بايد مرا بشناسيد. اين سومين روز است كه مراجعه ميكنم.
گروهبان قد و قواره او را برانداز كرد و اجازه داد وارد شود. از پله هاي سنگي كه دو ستون بلند در دو طرف عمارت قد كشيده بودند، بالا رفت و وارد سالن شد. نگاهي به سقف بلند سالن انداخت و مستقيم به سوي اتاقي رفت كه ً قبلا به آن مراجعه كرده بود. همان سرگرد بلند قد كه قيافهاي عبوس داشت، پشت
ميز نشسته بود.
- سلام قربان. من كليه مدارك را حاضر كرده ام.
سرگرد نگاهي به او انداخت. سر و وضع بچه پولدارها را داشت. سرگرد
نگاهي به عكس او انداخت و آن را تطبيق داد. گفت: «به قيافه ات نميآيد ديپلمه
باشي.»
- چرا قربان، امسال گرفتم. يكي ازاقوامم دركانادا ترتيب پذيرشم را داده است.
اينجا براي درسخواندن مناسب نيست. يك عده شكمشان سير شده و دارند بد مستي ميكنند.
- به زودي اين غائله ختم ميشود.
- در هر صورت ما كه حوصله اين سرو صداها را نداريم. اگر گذرنامه را صادر بفرمائيد، هر چه زودتر ايران را ترك خواهم كرد.
سرگرد مدارك را گرفت و از روي فتوكپي شناسنامه اسمش را خواند:
«سيروس توكلي، فرزند منوچهر.»
- پدرت چكاره است؟
- تو مخابرات است.
- به نظر نميرسد اهل كرمان باشي!
- بله، همين طور است. پدرم از اهواز به اينجا منتقل شده است.
سربازي وارد شد. پا به زمين كوبيد و گفت: «قربان، جناب سرهنگ سروري با شما كار دارند.»
سرگرد بلافاصله اتاق را ترك كرد. جوان نيز از اتاق خارج شد و در سالن منتظر ماند. سرگرد به طبقه بالا رفته بود. جوان كنجكاو از پله هاي عريض بالا رفت. روي در بزرگي نوشته بود، رئيس شهرباني. جوان آرام و بيصدا از پله ها پايين آمد و در سالن طبقه همكف با كنجكاوي شروع به قدم زدن كرد.
غير از آبدارخانه و دستشوئي، درهمه اتاقها افراد مشغول كاربودند. جوان وارد دستشوئي شد. سه توالت در يك رديف قرار گرفته بود و در مقابل آن ها چهار دستشوئي با آينه نيم قد به چشم ميخورد. كسي درتوالت نبود. همانطور كه دستهايش را ميشست، خود را در آينه ميديد. كمي تأمل كرد و در آينه
با خود حرف زد: «تو حسين خودم هستي. به زودي در قيافه اصلي خود ظاهر خواهي شد.» و بعد آن جا را ترك كرد. سرگرد برگشته بود.- كجا بودي؟
- دستشوئي قربان.
- هفته آينده گذرنامه حاضر است.
- متشكرم قربان. ديگر چيزي كم و كسر ندارد؟
- شما كه هر روز يكي از مداركت را جا ميگذاري. بگذار يك بار ديگر نگاه
كنم.
سرگرد پس از بررسي مدارك. عكسها را شمرد. با تعجب گفت: «پس
چرا عكسها كم است؟ ديروز كه كامل بود. رفتي فتوكپي شناسنامه بياوري،
يك چيز ديگر جاگذاشتي؟»
- قربان مادرم از اين عكس خيلي خوشش آمده بود. حدس ميزنم دو تاي كسري را كش رفته باشد. شما لطف كنيد بقيه كارها را انجام بدهيد تا عكسها را بياورم. فردا قبل از ظهر كار را يكسره خواهم كرد. ديگر حوصله من هم سر رفته است.
- كدام كار را يكسره خواهي كرد؟
حسين اين پا و آن پا كرد و گفت: «پرونده را قربان.»
سرگرد پوشه را به دستش داد و گفت: «تا پرونده تكميل نشود، آن را
تحويل نميگيريم.» حسين سرش را كج كرد و با حالتي غمگين زل زد تو چشم سرگرد.
- تو كه اين قدر دست و پا چلفتي هستي، چطور ميخواهي به كانادا بروي؟
حسين از اتاق بيرون آمد. يك بار ديگر در ساختمان شهرباني چرخيد.
مجدداً دستشوئي را به دقت بررسي كرد. از ساختمان كه بيرون ميرفت،
وضعيت نگهبانان جلو ساختمان، تعداد آنها و محل پستشان را به ذهن سپرد
و آنجا را ترك كرد. عرض خيابان را كه طي كرد، صد متر جلوتر يك اتومبيل پيكان نخودي رنگ منتظرش بود. سوار كه شد، يداالله حركت كرد.
- مالكي و معزالدين رفتند مسجد جامع.
- بهتر است ما هم برويم. ميخواهم فردا از هر لحاظ آماده باشم. اين اولين حركت نظامي من است. يداالله به طرف مسجد جامع حركت كرد. چند خودرو نظامي در اطراف
مسجد پارك كرده بودند. هنوز كسي جرأت ورود به مسجد را نداشت.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۴۲
❣️
🔺 #سفر_سرخ 3️⃣4️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
آثاردود و آتش بر در و ديوار مسجد مانده بود. لكه هاي خون روي سنگ فرش حياط مسجد ديده ميشد. حسين حرفهاي معلم جوان را به ياد آورد: « ابتدا تظاهرات بسيار آرام شروع شد. اكثر مردم شهر از تظاهرات آن روز مطلع بودند و فوج فوج به جمعيت اضافه ميشدند. ارتش خيابان اصلي شهر را در محاصره خود قرارداد و تعداد زيادي از سربازان را در طول خيابان مستقر كرده بود. مردم اعتنايي به تهديد ارتش نكردند و با صداي بلند شعار ميدادند. وقتي مرگ بر شاه گفتند، سربازان اسلحه را به سمت جمعيت گرفتند، اما هنوز اجازه
شليك نداشتند. سرهنگ سروري كه آمد، همه چيز عوض شد. خودش آمد
وسط خيابان و يك رگباربه سمت مردم گرفت و سپس فريادزد: «به هيچ كس رحم نكنيد. من از اعليحضرت دستور دارم.» و بعد مردم را مثل برگ خزان به
زمين ريختند. حلقه محاصره كه تنگتر شد،عده اي از مردم به مسجد پناه بردند.
سرهنگ خود وارد شبستان مسجد شد. عده اي زن و كودك را ديد كه از ترس ميلرزيدند. انگار از اين حالت مردم لذت ميبرد. لبخند كريهي در چهره اش نقش بست و دستور شليك داد. كسي راه فرار نداشت. آن قدر شليك كردن كه تعدادي از كتابها و چند جلد قرآن آتش گرفت. شعله از اين قسمت مسجد
بلند شد. قرآن كه آتش گرفت، مردم به جاي فرار مقاومت كردند. مردمي كه در اطراف مسجد پناه گرفته بودند، با ديدن زبانه آتش فرياد زدند: «كتاب قرآن را، مسجد كرمان را، شاه به آتش كشيد.» سرهنگ سروري ديوانه شده بود. باز هم به سمت تظاهر كنندگان شليك كرد و فرياد زد: «من به آتش كشيدم. هيچ غلطي هم نميتوانيد بكنيد.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1