❣
آقا رحیم!
یادم رفت برایت بگویم که طارق عطایی قبل از شهادتش برایم ماجرای موسی( آقا موسی اسکندری ) را بعد از جدا شدن من از او؛ تعریف کرده است. همه اش فکر می کنم که شما لابد خودتان از طارق ماجرا را شنیده اید.
در کربلای پنج و مرحله دومی که گردان وارد عمل شد(حدود ششم تا نهم اسفند 65) طارق که قدری زخم پایش بهتر شده بود و هنوز می لنگید به گردان اضافه شد... و در همان مرحله هم روزگار به عزم جزمش برای رفتن؛ لبیک گفت.
در مدتی که در کرخه بودیم؛ حال عجیبی بر همه مستولی شده بود.
جمعیت باقی مانده از دو عملیات کربلای 4 و 5؛ بسیار اندک و پراکنده بودند. در هر گروهانی؛ همه ی بچه ها در چادرهای یک دسته به راحتی جا می شدند. اغلب در چادرها یکی دو تا از بچه ها بیشتر نبودند. هر از چند گاهی هم چند نفر نیروی تازه و غریبه به جمع اضافه می شد.
قدیمی ترها؛ معمولا دور هم جمع می شدند و از خاطرات روزهای آخر همین دو ماه پیش حرف می زندند. اغلب با هم می خندیدم و بلافاصله گریه می کردیم. همه اش بغض چنگ انداخته بود در گلوهایمان.
بعد از ظهرها و نزدیک غروب سرد زمستان؛ بر روی تپه مشرف به گردان(همان که بین ما و گردان جعفر طیار بود) می نشستیم و به گردان و چادرهای خالی؛ و سکوت غمبار آن چشم می دوختیم و ساکت و بی هیچ حرفی؛ فقط با نگاه هایمان؛ اندوه این جدایی تلخ و دردناک و طولانی را؛ برای هم تعریف می کردیم.
طارق هم همین طور بود... فقط با یک ترجیع بند ثابت که بارها به من گفت... اینکه: دیگر نمی تواند و نمی خواهد زنده بماند!
اسم یک شهید را می آورد که من در خاطرم نمانده. می گفت فلانی که در فتح المبین شهید شد؛ با خودم عهد کردم که تا روزی که جنگ هست دیگر پایم را از جبهه بیرون نمی گذارم... و حالا که محمد توکل شهید شده(محمد توکلی فرد چند روز قبل و در کربلای پنج و در بغل من شهید شده بود) دیگر نمی خواهم زنده بمانم... خیلی هم مصمم و بی هیچ خش و خطی؛ صدایش را با این جمله به گوش من می رساند.
یک روز داشتیم حرف گردان شلوغ و پرهیاهوی کربلای چهار را با هم می زدیم و این که چه روزهایی بود و قدرش را ندانستیم و همه اش از دست رفت.
👇🏾👇
🔅 لابلای حرفها؛ بحث به عملیات کربلای ۴ رسید و به عقب نشینی.
طارق می گفت که در آخرین لحظاتی که خودش را می رساند به دژ و سنگرهای لب آب؛ موسی را می بیند که زخمی شده است. می گفت او را با خودم بردم لب آب و لابلای چولانها.
خوب مخفی اش می کند و به موسی می گوید که از جایش تکان نخورد تا شب دوباره بیاید سراغ او؛ و برگرداند به آن سوی اروند.
طارق به آب می زند و برمی گردد به ساحل خودی.
به سراغ ارشدهای لشکر که خودشان را در آبادان به بچه ها رسانده بودند می رساند( فکر کنم می گفت رئوفی را دیده) از آنها درخواست قایق می کند تا برگردد به خط عراق برای آوردن موسی. اول مخالفت می شود و بعد به او قایقی می دهند(دیگر شب بوده و همه جا تاریک ولی خط کاملا فعال و منورها در آسمان و آتش تیربارها و خمپاره ها هم کاملا و در حجم زیاد؛ خط را هوشیار نگه داشته است.
(یکی از حسرتهای زندگی من اینجاست. من موقع برگشت دو گلوله به کتفم خورد و یکی به صورتم. وقتی در رودخانه شنا می کردم؛ آب مرا به ساحل لشکر شیراز برد و آنها مرا به عقب بردند و من به آبادان و پیش بچه های خودمان برنگشتم... و طارق دست تنها مانده بود برای انجام کاری که در سر داشت... این را خودش می گفت که کاش یکی مثل تو با من می آمد آن سوی اروند)
به طارق دو سرباز وظیفه می دهند تا با قایق برود سراغ موسی. می گوید خودمان را رسانیدم به معبر گردان. آتش مسلسل و منورها حسابی کار را سخت کرده بود. سربازها ترسیده بودند و از قایق پیاده نمی شدند. طارق خودش پیاده می شود و شروع می کند به حرکت در معبر تا خودش را به موسی برساند. عراقی ها متوجه طارق می شوند و به سمت او رگبار می بندند و طارق پایش تیر می خورد. سربازها؛ می آیند و او را بر می دارند و می اندازند در قایق... و حین جدا شدن از چولانها؛ قایق به مجروحی که در چولانها؛ ناتوان و ناامید منتظر جان دادن بوده؛ برخورد می کند و آن مجروح؛ دست خودش را به لبه ی قایق بند می کند.
سربازها مجروح را به داخل قایق می کشند و برمی گردند به سمت ساحل خودی!
و حسرت نجات موسی به دل طارق مانده بود!
و البته به شوخی حسرت بزرگتری هم در دل داشت... این که آن مجروح؛ محمدعلی آزادی بوده که طارق باعث نجات دادنش شده است (ماجرای طارق با ممدعلی در زمان آموزشهای قبل از کربلای4 شنیدنی است و خودش داستانی است دارد شنیدنی )
حمید دوبری
ادامه دارد
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣ 🔻#دلنوشتههای_جبههای شهیدی طارق عطایی حمید دوبری چگونه بال زنم تا به ناکجا
دلنوشته های برادر عزیز
جناب حاج حمید دوبری
🍂
🔻 #دلنوشتههای_جبههای
حمید دوبری
امروز چقدر یاد موسی کردیم و حرف موسی شد.
🔅 موسی هم از آن جنس های ناجور زمان خودش بود. هر طور که به این مرد فکر می کنم؛ جور در نمی آید.
نه بزرگ شده در یک خانواده خاص؛ از آنها که رسم است همه جا می نویسند که چنین و چنان بود پدرش و یا مادرش. نه ثروت یا تحصیلات یا... در خانواده شان می دیدی.
نه خانه و مال و منال و محله ی خاصی. اگر قرار بود که محله یوسفی؛ یک شگفتی مثل آنها که در قصه ها هست؛ بیافریند؛ هزار سال زمان نیاز بود.
اما همین منطقه؛ اعجوبه هایی را فقط در همان سالها؛ بر روی عرصه صحنه ی زندگی تحویل این سرزمین داد که کمتر مثل شان می توان پیدا کرد... یکی هم موسی.
نمی دانم چقدر از آن رویاها و خیالهای دور و دراز که موسی در سر داشت را شنیده اید؟ نمی دانم چقدر شنیده اید که آن قامت نه چندان بلند؛ سر در کدام گوشه ی هفت آسمان داشت که هیچ چیزی خسته اش نکرد و نترساند و متوقف نمی کرد؟
نمی دانم چقدر اصرارش به نمازغفیله خواندن را در یاد دارید؟ با آن صدای گیرا؟ و آن دستهای مصمم در قنوتش را؟
...
🔅 هنوز حسرت بزرگ من؛ جدا شدن از او در آن لحظه های سخت عقب نشینی کربلای چهار است. هنوز آن عتاب معلم گونه اش که امر کرد که عقب بروم و من ایستادم در گوشم هست. هنوز نامردی و نیشی که در واژه های آن لحظه را که به او گفتم؛ از ذهنم می گذرد که کودکانه قصد کردم تا تحریکش کنم و وادارش کنم که به عقب برگردد... و آن نگاه نافذ و لبخندی که با شنیدن حرف من زد؛ و دست بر شانه ام گذاشت و دوباره موسای مسجد شد... یک معلم!
و گفت:
ما شما را آورده ایم به اینجا... و تا همه برنگردند؛ من اینجا می مانم... پس برو!
باورت می شود وقتی اصرار مرا در ایستادن در کنارش دید؛ خودش مرا به سمت معبر برد... و آنقدر دلش آرام بود و در راه رفتنش آرامش داشت که من به کلی یادم رفت که فقط لحظاتی پیش تر؛ چگونه از میان محاصره و از لابلای نیروهای دشمن؛ خودم را از لابلای نخلها و نیرزارهای وحشی که همه ی پناهگاه ما شده بودند؛ آمده بودم تا پیش او. پیش پای او که بر بلندی ایستاده بود تا هر کس که راه گم کرده است را؛ به سمت معبر راهنمایی بکند.
🔅 گولم زد. من واقعا بچه بودم پیش بزرگی او.
آمد تا شیب اطراف معبر. خم شد روی زانوهایش و با دستهایش گِل و لای میان خاکریز و چولانها را بهم می زد تا شاید ژاکت شنا برای من پیدا کند. من هم نشسته بودم ولی همکاری نمی کردم. دستهایش کاملا گلی شده بود. قدری جلوتر آمد و کفش هایش هم در گل فرو رفت.
همانطور که با دستهایش جست و جو کرد؛ نگاهی به من انداخت و گفت
انگار چیزی برای تو نمانده. همینطوری برو... برو و نایست! من هم می آیم... فقط برو!
این حجم از آرامش؛ مرا خواب کرد. یادم رفت که وقتی حرف می زد؛ در دل با خودم می گفتم بگذار هر چه میخواهد بگوید؛ من که از پیشش تکان نخواهم خورد.
ناگهان خودم را در معبر دیدم. تا نزدیک زانو فرو رفته در گل. دیگر نمی شد به آن شکل ایستاده و قدم زنان جلوتر رفت.
روی لجنها دراز کشیدم تا فرو نروم... و شروع کردم به لیز خوردن.
نمی دانم چقدر در معبر پیش رفته بودم و چقدر مجروحی را که در معبر بود را همراه خودم کشیده بودم که رگبار نیروهای دشمن که بالای خاکریز رسیده و ایستاده بودند؛ به کتف و صورتم خورد... یعنی موسی در آن لحظه کجا بود؟
@defae_moghadas2
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
4_702924891808072015.mp3
زمان:
حجم:
562.9K
🔴 نواهای ماندگار
💢 حاج صادق آهنگران
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
⏪ فضا بوی عطر شهیدان گرفت
که یارانم از کربلا آمدند
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
🔻 مدت آهنگ: 7:26 دقیقه
کانال حماسه جنوب
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
🍂
یکی دو سال پیش بود که با آقا رحیم قمیشی؛ بحث آقا موسی شد و کلی گفتیم و بغض کردیم.
آقا رحیم خاطره ای زیبا از اردویی قبل از جنگ گفت و من هم از اتفاقی عجیب که همان روزها در تهران افتاد و ختم به یاد آقا موسی شد؛ برایش گفتم.
هر دو خاطره، در قالب نوشته رد و بدل شده از هر دو بزرگوار تقدیم می شود.