eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 لابلای حرفها؛ بحث به عملیات کربلای ۴ رسید و به عقب نشینی. طارق می گفت که در آخرین لحظاتی که خودش را می رساند به دژ و سنگرهای لب آب؛ موسی را می بیند که زخمی شده است. می گفت او را با خودم بردم لب آب و لابلای چولانها. خوب مخفی اش می کند و به موسی می گوید که از جایش تکان نخورد تا شب دوباره بیاید سراغ او؛ و برگرداند به آن سوی اروند. طارق به آب می زند و برمی گردد به ساحل خودی. به سراغ ارشدهای لشکر که خودشان را در آبادان به بچه ها رسانده بودند می رساند( فکر کنم می گفت رئوفی را دیده) از آنها درخواست قایق می کند تا برگردد به خط عراق برای آوردن موسی. اول مخالفت می شود و بعد به او قایقی می دهند(دیگر شب بوده و همه جا تاریک ولی خط کاملا فعال و منورها در آسمان و آتش تیربارها و خمپاره ها هم کاملا و در حجم زیاد؛ خط را هوشیار نگه داشته است. (یکی از حسرتهای زندگی من اینجاست. من موقع برگشت دو گلوله به کتفم خورد و یکی به صورتم. وقتی در رودخانه شنا می کردم؛ آب مرا به ساحل لشکر شیراز برد و آنها مرا به عقب بردند و من به آبادان و پیش بچه های خودمان برنگشتم... و طارق دست تنها مانده بود برای انجام کاری که در سر داشت... این را خودش می گفت که کاش یکی مثل تو با من می آمد آن سوی اروند) به طارق دو سرباز وظیفه می دهند تا با قایق برود سراغ موسی. می گوید خودمان را رسانیدم به معبر گردان. آتش مسلسل و منورها حسابی کار را سخت کرده بود. سربازها ترسیده بودند و از قایق پیاده نمی شدند. طارق خودش پیاده می شود و شروع می کند به حرکت در معبر تا خودش را به موسی برساند. عراقی ها متوجه طارق می شوند و به سمت او رگبار می بندند و طارق پایش تیر می خورد. سربازها؛ می آیند و او را بر می دارند و می اندازند در قایق... و حین جدا شدن از چولانها؛ قایق به مجروحی که در چولانها؛ ناتوان و ناامید منتظر جان دادن بوده؛ برخورد می کند و آن مجروح؛ دست خودش را به لبه ی قایق بند می کند. سربازها مجروح را به داخل قایق می کشند و برمی گردند به سمت ساحل خودی! و حسرت نجات موسی به دل طارق مانده بود! و البته به شوخی حسرت بزرگتری هم در دل داشت... این که آن مجروح؛ محمدعلی آزادی بوده که طارق باعث نجات دادنش شده است (ماجرای طارق با ممدعلی در زمان آموزشهای قبل از کربلای4 شنیدنی است و خودش داستانی است دارد شنیدنی ) حمید دوبری ادامه دارد ❣
از راست ، شهید محمد توکل فرد و شهید طارق عطایی
عاشقانی که مدام از فرجت میگفتند عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری..! ❣
🍂 🔻 حمید دوبری امروز چقدر یاد موسی کردیم و حرف موسی شد. 🔅 موسی هم از آن جنس های ناجور زمان خودش بود. هر طور که به این مرد فکر می کنم؛ جور در نمی آید. نه بزرگ شده در یک خانواده خاص؛ از آنها که رسم است همه جا می نویسند که چنین و چنان بود پدرش و یا مادرش. نه ثروت یا تحصیلات یا... در خانواده شان می دیدی. نه خانه و مال و منال و محله ی خاصی. اگر قرار بود که محله یوسفی؛ یک شگفتی مثل آنها که در قصه ها هست؛ بیافریند؛ هزار سال زمان نیاز بود. اما همین منطقه؛ اعجوبه هایی را فقط در همان سالها؛ بر روی عرصه صحنه ی زندگی تحویل این سرزمین داد که کمتر مثل شان می توان پیدا کرد... یکی هم موسی. نمی دانم چقدر از آن رویاها و خیالهای دور و دراز که موسی در سر داشت را شنیده اید؟ نمی دانم چقدر شنیده اید که آن قامت نه چندان بلند؛ سر در کدام گوشه ی هفت آسمان داشت که هیچ چیزی خسته اش نکرد و نترساند و متوقف نمی کرد؟ نمی دانم چقدر اصرارش به نمازغفیله خواندن را در یاد دارید؟ با آن صدای گیرا؟ و آن دستهای مصمم در قنوتش را؟ ... 🔅 هنوز حسرت بزرگ من؛ جدا شدن از او در آن لحظه های سخت عقب نشینی کربلای چهار است. هنوز آن عتاب معلم گونه اش که امر کرد که عقب بروم و من ایستادم در گوشم هست. هنوز نامردی و نیشی که در واژه های آن لحظه را که به او گفتم؛ از ذهنم می گذرد که کودکانه قصد کردم تا تحریکش کنم و وادارش کنم که به عقب برگردد... و آن نگاه نافذ و لبخندی که با شنیدن حرف من زد؛ و دست بر شانه ام گذاشت و دوباره موسای مسجد شد... یک معلم! و گفت: ما شما را آورده ایم به اینجا... و تا همه برنگردند؛ من اینجا می مانم... پس برو! باورت می شود وقتی اصرار مرا در ایستادن در کنارش دید؛ خودش مرا به سمت معبر برد... و آنقدر دلش آرام بود و در راه رفتنش آرامش داشت که من به کلی یادم رفت که فقط لحظاتی پیش تر؛ چگونه از میان محاصره و از لابلای نیروهای دشمن؛ خودم را از لابلای نخلها و نیرزارهای وحشی که همه ی پناهگاه ما شده بودند؛ آمده بودم تا پیش او. پیش پای او که بر بلندی ایستاده بود تا هر کس که راه گم کرده است را؛ به سمت معبر راهنمایی بکند. 🔅 گولم زد. من واقعا بچه بودم پیش بزرگی او. آمد تا شیب اطراف معبر. خم شد روی زانوهایش و با دستهایش گِل و لای میان خاکریز و چولانها را بهم می زد تا شاید ژاکت شنا برای من پیدا کند. من هم نشسته بودم ولی همکاری نمی کردم. دستهایش کاملا گلی شده بود. قدری جلوتر آمد و کفش هایش هم در گل فرو رفت. همانطور که با دستهایش جست و جو کرد؛ نگاهی به من انداخت و گفت انگار چیزی برای تو نمانده. همینطوری برو... برو و نایست! من هم می آیم... فقط برو! این حجم از آرامش؛ مرا خواب کرد. یادم رفت که وقتی حرف می زد؛ در دل با خودم می گفتم بگذار هر چه میخواهد بگوید؛ من که از پیشش تکان نخواهم خورد. ناگهان خودم را در معبر دیدم. تا نزدیک زانو فرو رفته در گل. دیگر نمی شد به آن شکل ایستاده و قدم زنان جلوتر رفت. روی لجنها دراز کشیدم تا فرو نروم... و شروع کردم به لیز خوردن. نمی دانم چقدر در معبر پیش رفته بودم و چقدر مجروحی را که در معبر بود را همراه خودم کشیده بودم که رگبار نیروهای دشمن که بالای خاکریز رسیده و ایستاده بودند؛ به کتف و صورتم خورد... یعنی موسی در آن لحظه کجا بود؟ @defae_moghadas2 🍂
‍ ‍ ‍🔻 ما رأیت الا جمیلا..... ......در حالی که نفسش به سختی در می آمد، گفت: دو تا نارنجک زیر کمرم گذاشتم و ضامن هاشونو کشیدم... تکونم بدی منفجر می شم. 😭 کجایند مردان بی ادعا 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
4_702924891808072015.mp3
زمان: حجم: 562.9K
🔴 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ ⏪ فضا بوی عطر شهیدان گرفت که یارانم از کربلا آمدند ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ 🔻 مدت آهنگ: 7:26 دقیقه کانال حماسه جنوب ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
🍂 یکی دو سال پیش بود که با آقا رحیم قمیشی؛ بحث آقا موسی شد و کلی گفتیم و بغض کردیم. آقا رحیم خاطره ای زیبا از اردویی قبل از جنگ گفت و من هم از اتفاقی عجیب که همان روزها در تهران افتاد و ختم به یاد آقا موسی شد؛ برایش گفتم. هر دو خاطره، در قالب نوشته‌ رد و بدل شده از هر دو بزرگوار تقدیم می شود.
❣ دل نوشته و خاطره‌ی آقا رحیم قمیشی حمید جان! امشب دلم کمی گرفته خودم هم نمی دانم چرا؟ فقط می دانم ما یک فریب نبودیم ما یک فریب نیستیم... آن روز که دیدمت حس عجیبی داشتم چقدر صحبت هایت برایم آشنا بود چه رنگ و بوی آشنایی داشت گفتی که تو هم موسی را دیده بودی آن لحظه های آخری به تو گفته بود بچه ها را نمی توانم تنها بگذارم راستی حمید! قبلا نگفته بودی موسی معلمت بوده نشد بگویمت آن روز... من و موسی قبل از جنگ یک بار با هم کوهنوردی رفته بودیم، کوله خیلی سنگین را او برداشت، و یک روز تمام گرم را توی اشترانکوه سرگردان بودیم! من بریده بودم حسابی، ولی موسی فقط لبخند می زد و به من امید می داد. هر دو تشنه بودیم، ولی او از آب قمقمه اش نخورد، حتی یک قطره... گذاشت برای من! عصر بود رسیدیم به یک جوی باریک آب، من حمله کردم به نوشیدن، و موسی به من خندید... نمی دانستم چرا؟ حمید! آن روز عملیات کربلای چهار ساعت حدود 11 بود که من هم موسی را دیدم... نگفتی تو چه ساعتی دیده بودیش، وقتی تو موسی را دیدی لبهایش خشک بود؟ چشم های درشتش مضطرب بود؟ من که دیدمش آن طوری بود، بادگیر سبزآبی ای تنش بود، می دانست وسط محاصره ایم. من ترسیده بودم ولی موسی نه! قرار شد به دو جهت برویم، موسی گولم زد، حمید! طرف آسان را داد به من طرف سخت را خودش برداشت گفتم موسی آن طرف عراقی ها زیاد هستند چیزی نگفت... لابد توی دلش خندیده بود! نیم ساعت بعد که من توی دست عراقی ها دست هایم بسته بود فقط صدای تک تیرهایشان را می شنیدم که به مجروح ها می زدند... نمی دانم کدامش سهم موسی شد! حالا به من می گویند شما یک فریب بودید... من باور نمی کنم. نمی خواهم زندگی ام را یک فریب حس کنم. شک ندارم تو هم باور نمی کنی! ما فریب نبودیم، حمید! راستی آخر داستان کوهنوردی را نگفتم برایت موسی از آن جوی باریک و آب گوارایش نخورد. ولی من خیلی خوردم، بعدش من شکم درد گرفتم! قبلش از تشنگی به خودم می پیچیدم حالا از زیاد خوردن آب! موسی خیلی به من خندید، او تنها یک کف دست آب خورد... صاف یادم هست. فقط یک کف دست! بعدش راه افتادیم... او حالا کوله من را هم حمل می کرد. یک ساعت نشد که رسیدیم به یک دریاچه بزرگ خیلی بزرگ و زیبا خیلی چشم نواز به رنگ آسمان، آبی پر از مرغابی های قشنگ و یک دنیا آب زلال موسی پرید توی آب... حمید! به نظرت بچه های شهید همین طور نبودند؟ یک کف دست بیشتر نخوردند تا برسند به دریا همان دریای آبی همان که صبح ها رویش مه می شد و مرغابی ها آواز می خواندند همان که خیلی زلال بود... حمید جان! تو هم به من بگو بگو ما یک فریب نبودیم بچه های شهید یک فریب نبودند موسی یک فریب نبود! بگو حمید امشب دلم کمی گرفته! نمی دانم چرا؟ @defae_moghadas2