حماسه جنوب،شهدا🚩
❣ 🔻#دلنوشتههای_جبههای شهیدی طارق عطایی حمید دوبری چگونه بال زنم تا به ناکجا
دلنوشته های برادر عزیز
جناب حاج حمید دوبری
🍂
🔻 #دلنوشتههای_جبههای
حمید دوبری
امروز چقدر یاد موسی کردیم و حرف موسی شد.
🔅 موسی هم از آن جنس های ناجور زمان خودش بود. هر طور که به این مرد فکر می کنم؛ جور در نمی آید.
نه بزرگ شده در یک خانواده خاص؛ از آنها که رسم است همه جا می نویسند که چنین و چنان بود پدرش و یا مادرش. نه ثروت یا تحصیلات یا... در خانواده شان می دیدی.
نه خانه و مال و منال و محله ی خاصی. اگر قرار بود که محله یوسفی؛ یک شگفتی مثل آنها که در قصه ها هست؛ بیافریند؛ هزار سال زمان نیاز بود.
اما همین منطقه؛ اعجوبه هایی را فقط در همان سالها؛ بر روی عرصه صحنه ی زندگی تحویل این سرزمین داد که کمتر مثل شان می توان پیدا کرد... یکی هم موسی.
نمی دانم چقدر از آن رویاها و خیالهای دور و دراز که موسی در سر داشت را شنیده اید؟ نمی دانم چقدر شنیده اید که آن قامت نه چندان بلند؛ سر در کدام گوشه ی هفت آسمان داشت که هیچ چیزی خسته اش نکرد و نترساند و متوقف نمی کرد؟
نمی دانم چقدر اصرارش به نمازغفیله خواندن را در یاد دارید؟ با آن صدای گیرا؟ و آن دستهای مصمم در قنوتش را؟
...
🔅 هنوز حسرت بزرگ من؛ جدا شدن از او در آن لحظه های سخت عقب نشینی کربلای چهار است. هنوز آن عتاب معلم گونه اش که امر کرد که عقب بروم و من ایستادم در گوشم هست. هنوز نامردی و نیشی که در واژه های آن لحظه را که به او گفتم؛ از ذهنم می گذرد که کودکانه قصد کردم تا تحریکش کنم و وادارش کنم که به عقب برگردد... و آن نگاه نافذ و لبخندی که با شنیدن حرف من زد؛ و دست بر شانه ام گذاشت و دوباره موسای مسجد شد... یک معلم!
و گفت:
ما شما را آورده ایم به اینجا... و تا همه برنگردند؛ من اینجا می مانم... پس برو!
باورت می شود وقتی اصرار مرا در ایستادن در کنارش دید؛ خودش مرا به سمت معبر برد... و آنقدر دلش آرام بود و در راه رفتنش آرامش داشت که من به کلی یادم رفت که فقط لحظاتی پیش تر؛ چگونه از میان محاصره و از لابلای نیروهای دشمن؛ خودم را از لابلای نخلها و نیرزارهای وحشی که همه ی پناهگاه ما شده بودند؛ آمده بودم تا پیش او. پیش پای او که بر بلندی ایستاده بود تا هر کس که راه گم کرده است را؛ به سمت معبر راهنمایی بکند.
🔅 گولم زد. من واقعا بچه بودم پیش بزرگی او.
آمد تا شیب اطراف معبر. خم شد روی زانوهایش و با دستهایش گِل و لای میان خاکریز و چولانها را بهم می زد تا شاید ژاکت شنا برای من پیدا کند. من هم نشسته بودم ولی همکاری نمی کردم. دستهایش کاملا گلی شده بود. قدری جلوتر آمد و کفش هایش هم در گل فرو رفت.
همانطور که با دستهایش جست و جو کرد؛ نگاهی به من انداخت و گفت
انگار چیزی برای تو نمانده. همینطوری برو... برو و نایست! من هم می آیم... فقط برو!
این حجم از آرامش؛ مرا خواب کرد. یادم رفت که وقتی حرف می زد؛ در دل با خودم می گفتم بگذار هر چه میخواهد بگوید؛ من که از پیشش تکان نخواهم خورد.
ناگهان خودم را در معبر دیدم. تا نزدیک زانو فرو رفته در گل. دیگر نمی شد به آن شکل ایستاده و قدم زنان جلوتر رفت.
روی لجنها دراز کشیدم تا فرو نروم... و شروع کردم به لیز خوردن.
نمی دانم چقدر در معبر پیش رفته بودم و چقدر مجروحی را که در معبر بود را همراه خودم کشیده بودم که رگبار نیروهای دشمن که بالای خاکریز رسیده و ایستاده بودند؛ به کتف و صورتم خورد... یعنی موسی در آن لحظه کجا بود؟
@defae_moghadas2
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
4_702924891808072015.mp3
زمان:
حجم:
562.9K
🔴 نواهای ماندگار
💢 حاج صادق آهنگران
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
⏪ فضا بوی عطر شهیدان گرفت
که یارانم از کربلا آمدند
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
🔻 مدت آهنگ: 7:26 دقیقه
کانال حماسه جنوب
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
🍂
یکی دو سال پیش بود که با آقا رحیم قمیشی؛ بحث آقا موسی شد و کلی گفتیم و بغض کردیم.
آقا رحیم خاطره ای زیبا از اردویی قبل از جنگ گفت و من هم از اتفاقی عجیب که همان روزها در تهران افتاد و ختم به یاد آقا موسی شد؛ برایش گفتم.
هر دو خاطره، در قالب نوشته رد و بدل شده از هر دو بزرگوار تقدیم می شود.
❣
دل نوشته و خاطرهی آقا رحیم قمیشی
حمید جان!
امشب دلم کمی گرفته
خودم هم نمی دانم چرا؟
فقط می دانم ما یک فریب نبودیم
ما یک فریب نیستیم...
آن روز که دیدمت حس عجیبی داشتم
چقدر صحبت هایت برایم آشنا بود
چه رنگ و بوی آشنایی داشت
گفتی که تو هم موسی را دیده بودی
آن لحظه های آخری
به تو گفته بود بچه ها را نمی توانم تنها بگذارم
راستی حمید!
قبلا نگفته بودی موسی معلمت بوده
نشد بگویمت آن روز...
من و موسی قبل از جنگ یک بار با هم کوهنوردی رفته بودیم، کوله خیلی سنگین را او برداشت، و یک روز تمام گرم را توی اشترانکوه سرگردان بودیم!
من بریده بودم حسابی، ولی موسی فقط لبخند می زد و به من امید می داد. هر دو تشنه بودیم، ولی او از آب قمقمه اش نخورد، حتی یک قطره... گذاشت برای من!
عصر بود رسیدیم به یک جوی باریک آب، من حمله کردم به نوشیدن، و موسی به من خندید...
نمی دانستم چرا؟
حمید!
آن روز عملیات کربلای چهار ساعت حدود 11 بود که من هم موسی را دیدم... نگفتی تو چه ساعتی دیده بودیش، وقتی تو موسی را دیدی لبهایش خشک بود؟ چشم های درشتش مضطرب بود؟ من که دیدمش آن طوری بود، بادگیر سبزآبی ای تنش بود، می دانست وسط محاصره ایم.
من ترسیده بودم ولی موسی نه!
قرار شد به دو جهت برویم، موسی گولم زد، حمید!
طرف آسان را داد به من
طرف سخت را خودش برداشت
گفتم موسی آن طرف عراقی ها زیاد هستند
چیزی نگفت... لابد توی دلش خندیده بود!
نیم ساعت بعد که من توی دست عراقی ها دست هایم بسته بود فقط صدای تک تیرهایشان را می شنیدم که به مجروح ها می زدند...
نمی دانم کدامش سهم موسی شد!
حالا به من می گویند شما یک فریب بودید...
من باور نمی کنم. نمی خواهم زندگی ام را یک فریب حس کنم. شک ندارم تو هم باور نمی کنی!
ما فریب نبودیم، حمید!
راستی آخر داستان کوهنوردی را نگفتم برایت
موسی از آن جوی باریک و آب گوارایش نخورد.
ولی من خیلی خوردم، بعدش من شکم درد گرفتم!
قبلش از تشنگی به خودم می پیچیدم
حالا از زیاد خوردن آب!
موسی خیلی به من خندید، او تنها یک کف دست آب خورد... صاف یادم هست. فقط یک کف دست!
بعدش راه افتادیم... او حالا کوله من را هم حمل می کرد.
یک ساعت نشد که رسیدیم به یک دریاچه بزرگ
خیلی بزرگ و زیبا
خیلی چشم نواز
به رنگ آسمان، آبی
پر از مرغابی های قشنگ
و یک دنیا آب زلال
موسی پرید توی آب...
حمید!
به نظرت بچه های شهید همین طور نبودند؟
یک کف دست بیشتر نخوردند
تا برسند به دریا
همان دریای آبی
همان که صبح ها رویش مه می شد
و مرغابی ها آواز می خواندند
همان که خیلی زلال بود...
حمید جان!
تو هم به من بگو
بگو ما یک فریب نبودیم
بچه های شهید یک فریب نبودند
موسی یک فریب نبود!
بگو حمید
امشب دلم کمی گرفته!
نمی دانم چرا؟
@defae_moghadas2
❣
🔻
🔻 این هم نوشته ی من (حمید دوبری) برای آقا رحیم... به خیال خودم می خواستم آرام بشود ولی خودم آشفته و بغض آلود و منگ شدم. هنوز هم بدون بغض نمی توانم مطالب آقا رحیم و خودم را بخوانم.
..
ما نیمه های ناقص عشقیم و تا هست
از نیمه های خویش دور افتادگانیم
با هفتخوان این تُو به تُویی نیست، شاید
ما گمشده در وادی هفتاد خوانیم
سقراط را بگذار و با خود باش. امروز
ما وارثانِ كاسه های شوكرانیم
یك دست آوازی ندارد نازنینم
ما خامشان این دست های بی دهانیم
افسانه ها، میدان عُشاق بزرگند
ما عاشقان ِ كوچك ِ بی داستانیم
حسین منزوی
..........................
عجب حکایتی!
آقا رحیم... من خیلی خیلی کم خواب می بینم... آنقدر کم؛ که گاهی اصلا یادم می رود چه زمانی بوده و چند وقت پیش؛ که در خواب؛ رؤیایی دیده ام.
دیروز حس غریبی داشتم. مثل آدمهای چیز گم کرده بودم. گیج و منگ. شب که صدای برادرم "نهنگ تنها"* را شنیدم؛ تمام آن سرگشتگی روزانه ام مصداق خودش را پیدا کرد. دیشب خوابی دیدم. بعد بیدار شدم و مجددا خوابیدم و باز همان خواب بود و... من!
صبح اصلا یادم رفته بود تا این که متن شما را خواندم... و مثل شکست یک سدّ؛ صحنه های آن خواب جاری و در ذهنم زنده شد!
شاید خواب بی ربطی بود... نمی دانم!
در خواب؛ انگار دنبال جایی و یا کسی می گشتم. بعد در پارکینگ ساختمان یک نفر را دیدم. به سرعت بغلش کردم و زار زار در آغوشش گریستم... و گریستم!
دستش را به کمر و شانه ام که می مالید گفت: اینهمه دنبال من گشتی تا بیایی و گریه بکنی!؟
بیدار شدم. بغض کرده بودم و مغموم.
دوباره خوابیدم...
و دوباره گشتم...
و دوباره دیدمش
و دوباره گریستم!
...............................
موسی معلم من نبود.
من از بدو تولدم؛ مستاجر به دنیا آمده ام... و تا حالا هم هنوز مستاجرم.
سال 56 از چهارشیر به خیابان منصوری پشت هنرستان صنعتی نقل مکان کردیم.
به مدرسه سالاری رفتم و نام نویسی کردم. مدرسه با خانه ی موسی و مسجد حجازی؛ تقریبا همسایه بود.
موسی را نمی دانم در مدرسه؛ وقتی می آمد و بچه های درسخوان را پیدا می کرد و به مسجد می کشاند و تئاتر و فوق برنامه برایمان می چید آشنا شدم؛ یا خودم با دوستی که اهل مسجد بود؛ در مسجد حجازی دیدم و آشنا شدم...
ولی چه فرق می کند!؟
او یک معلم با نگاهی عمیق؛ و صدایی رسا و نافذ بود. هیجان سخنرانی هایش هنوز در وجودم می رقصد... و آن غفیله خواندنهایش با صدای بلند:
وَذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغَاضِبًا فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنَادَىٰ فِي الظُّلُمَاتِ أَنْ لَا إِلَٰهَ إِلَّا أَنْتَ ...
و بعد انقلاب شد
و بعد جنگ... و ما ادراک ما جنگ
و موسی...
و کربلای 4
فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِيَ يَا مُوسَى...
و او و خدایش
و او و چه آتشین ماجرایی
و چه آتشی و چه طوری ... چه آفتی چه بلایی.
و چه قراری و چه قراردادی:
فَلَمَّا قَضي مُوسَي الْأَجَلَ وَ سارَ بِأَهْلِهِ آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً قالَ لِأَهْلِهِ امْکُثُوا إِنِّي آنَسْتُ ناراً لَعَلِّي آتيکُمْ مِنْها بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ لَعَلَّکُمْ تَصْطَلُونَ
......
رحیم جان!
شاید من نااهل بوده ام و موسی خبری برایم از آن آتش عشق و شوریدگی نیاورد.
و شاید آنقدر سرد بودم که گرمایی نبخشید.
و شاید و هزار شاید و اما و ولی!
می خواستم که ولوله برپا کنم ولی...
با شورِ شعر محشر کبرا کنم ولی...
با نی به هفت بند غزل ناله سر دهم
با مثنوی رهی به نوا وا کنم ولی...
...
تا باز روح قدسی حافظ مدد کند
دَم می زدم که کار مَسیحا کنم ولی...
فریاد را بکوبم پا بر سر سکوت
یا دست ِ کم به زمزمه نجوا کنم؛ ولی...
دل بر کنم از این دل مرداب وار تنگ
با رود رو به جانب دریا کنم ولی...
این بی کرانه آبی آیینه ی تو را
با چشمِ تشنه، سیر تماشا کنم ولی...
«باید» به جای «شاید» و «آیا» بیاورم
فکری به حال «گرچه» و «اما» کنم؛ ولی...
قیصر امینپور
.....................................
رحیم عزیزم!
ما اگر در سراب هم زیسته باشیم؛ حقیقت عشق را
و حقیقت موسی را
و حقیقت اسماعیل را
و حقیقت عشقبازی با مرگ را
و رقصیدن پنجه در پنجه ی رنج را
و آتش و خون را
و حقیقت جنون را
و لیلایی را
و شبهای یوسفی ِ در چاه را
و دلدادگی ِ زلیخا را
و شوریدن بر تفرعن را
و خشک ماند در دریای وسوسه را
و عشق را
و عشق را
و عشق را... چشیده ایم
دیده ایم
شنیده ایم!
ما؛
ذرات هوایی را تنفس کرده ایم که از بازدَم هزارهزار عاشق؛ معطر بود
و از چهچهه ی هزارهزار قناری بی قرار؛ مست!
چه فرق می کند که برای ما؛ کسی سند بیاورد از هزار دروغ!؟
و صد هزار فریب؟
وقتی که ما از تیغ آخته و درخشان مرگ؛ بوسه گرفته
و در هوسناکی طلبش؛ رها کرده ایم!؟
بگذار از ایستگاه فضایی تصاویر زمین آبی ما را ضمیمه کنند برایمان؛
و بگویند همه ی این همهمه ها در این یک ذره نقطه ی آبی رنگ است...
و بخندند به ما!
به ما