🔴 سلام و عرض ارادت
سالهاست که در وادی دفاع مقدس فعال هستیم و خاطرات متعددی به دستمان می رسد و هر بار با موضوع و سوژه جدیدی روبرو می شویم که گوشه دیگری از آن سالها را برای ما بازگو می کند.
جریاناتی که در دل خود از شجاعت و زیرکی فرزندان ولایی و انقلابی در راه اهداف ولای نظام حکایت دارد و اینک از زبان، به رشته قلم در می آید و شگفتی را مهمان ذهن ما می کند.
داستان شناسایی ها و زحماتی که از ماه ها قبل از هر عملیاتی آغاز می شد و به نهالی مستحکم تبدیل می گشت و به بار می نشست.
یکی از این خاطرات که با عنوان "گاوچران لال" از فردا تقدیم همراهان کانال می گردد از این دسته اتفاقات واقعی ست که بازیگر آن برادر عزیز جناب براتپور هستند.
ان شاالله مورد استفاده و پیگیری همه سروران قرار گیرد 👋
🍂
🔻 *سخت ترین روز زندگی*
گلوله ی توپ خورده بود حوالی میدان مثلث. در پیاده رو پر از رفت و آمد و دقیق روبروی پاساژ. انفجار کپسول های پیک نیک یکی از مغازه ها هم هر کدامشان در حکم انفجار یک بمب بود. خیلی از مردم به شهادت رسیده بودند. آتش همه جا زبانه می کشید. کسی جرات ورود به پاساژ را نداشت. یک پتو خیس کردم و انداختم روی خودم و رفتم توی دل آتش. پیکر شهدا را از توی پاساژ کول می کردم و می آوردم و می گذاشتم روی آسفالت خیابان و مجروحان را تحویل آمبولانس می دادم. در شبستان پاساژ قیامتی بود. کسی جرات دست زدن به پیکرها را نداشت. یک جورهایی پیکرها ذوب شده بودند از شدت شعله ها. پیکرها را با همان وضع آوردم بالا. آن روز یکی از سخت ترین روزهای زندگی ام بود. روزی که از پشت بام ها هم دست و انگشت و پا جمع کردیم و چون معلوم نبود متعلق به کیست، در شهید آباد دزفول به خاک سپردیمشان.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 *ناجی*
حوالی 12 شب بود که عراق محله ی چیتا آقامیر را با موشک زد. موشک خورده بود به مغازه آقای ورشوساز و منزل آقای زاروی. حدود ۲۴ ساعت در آن منطقه و لابلای خاک و سنگ و تیرآهن و شیشه، جان می کندم و تکه پاره های بدن شهدا را جمع می کردم.
آقای کیوان هم از خانه اش چیزی نمانده بود. زن و بچه اش مانده بودند زیر آوار. خودش را به من رساند و گفت: «تو رو خدا به دادم برس» به کمک سگ های آموزش دیدهی پایگاه چهارم شکاری، همسر و فرزند سه ماهه اش را پیدا کردم. از نفس افتاده بودند. تنفس مصنوعی را بلد بودم. به لطف خدا با تنفس مصنوعی نجات پیدا کردند و با آمبولانس فرستادمشان بیمارستان.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 *حمام حاج قربان*
چند تویوتا پر از نیروهای بسیجی آمده بودند برای استحمام که موشک خورد به حمام حاج قربان. حدود سی ـ چهل بسیجی که در حمام بودند به شهادت رسیدند. خدا می داند آن روز چقدر دست و پای قطع شده و پیکر متلاشی شده جمع کردم. خدا می داند چقدر زخمی از زیر آوارها بیرون کشیدم و با آمبولانس فرستادم بیمارستان.
در این بین مردی آمد و گفت: « مش محمدعلی! تو رو به خدا زن و بچه ام رو نجات بده!» با هم دویدیم سمت خانه اش. خانه که نبود. فقط تلی از خاک بود. محل گرفتار شدن زن و بچه اش را می دانست. نیمی از سقف هنوز بالای سرشان بود. به«حسنعلی رفیع» گفتم: « بیا کمکم کن». در این بین سرهنگی که رئیس شهربانی بود هم خودش را رساند به ما. ناگهان تیرآهنی از بالا پایین افتاد و همزمان موشکی دیگر در همان حوالی حمام حاج قربان منفجر شد و موج انفجار شدیدی انگار مغزم را متلاشی کرد. یک لحظه برگشتم سمت سرهنگ. سرش قطع شد و افتاد یک طرف. این ها صحنه هایی است که من به چشم خود دیدم.
@defae_moghadas
🍂
🔻 *مینی بوس*
حوالی خیابان امام سجاد (ع). گلولهی توپ، دقیقا خورده بود به یک دستگاه مینی بوس پر از مسافر. مینی بوس آتش گرفته بود و پیکرهای درون آن داشتند ما جزغاله می شدند. مجروحین را یکی یکی از مینی بوس بیرون می کشیدم و روی پیاده رو می گذاشتم و پیکرهای تکه و پاره را هم به هر ترتیبی بود، بیرون کشیدم. خیلی ها توی آن مینی بوس به شهادت رسیدند. صحنه ی دردآور و وحشتناکی بود.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 *آچارفرانسه*
فقط کارم نجات دادن مردم از زیر آوار نبود. شب ها نگهبان منازل خالی مردم بودم. گاهی برای اینکه نانواهای شهر بتوانند پخت کنند، برایشان موتور برق ردیف می کردم و حتی از رودخانه برایشان با بشکه آب می آوردم. گاهی آدم های بی کس و کار و حتی گداهای کوچه و خیابان را برمی داشتم و می بردم حمام. بعد برایشان لباس نو می خریدم. گاهی به بیمارستان سر می زدم و از مجروحین عیادت می کردم. گاهی غسال می شدم. می رفتم برای غسل دادن پیکر شهدا. غسل می دادم و کفن می کردم. همیشه دستم بند بود به کار. به خدمت به مردم و دلم آرام از اینکه دارم خدمتی به مردم می کنم.
مدتی با آیت الله حاج مصطفی عاملی حشر و نشر داشتم. انسان وارسته ای بود. با اینکه خانه اش در سیبل موشک های عراق بود، اما شهر را ترک نکرد. همیشه زیر لب برای مردم دعا می کرد. وقتی ازدوندگی های من می شنید به من می گفت : «محمدعلی! تو شیرپیا ( شیرمرد) هستی!» وقتی دعایم می کرد ، انگار جان تازه و انگیزه ای مضاعف برای کمک پیدا می کردم.»
@defae_moghadas
🍂