eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 "دارساوین" کتاب دارساوین یادداشتهای روزانه فتح الله جعفری از سال 1352 تا 59 است. سردار فتح الله جعفری راوی کتاب و سعید علامیان نویسنده کتاب هستند. «دارساوین» اثری مستند در حوزه خاطرات دفاع مقدس و انقلاب اسلامی است که در آن خاطرات سردار فتح‌الله جعفری نوشته شده است. این کتاب در بردارنده خاطرات شفاهی و بر اساس متن یادداشت‌های روزانه وی و به صورت پرسش و پاسخ تدوین شده است. سعید علامیان درباره این کتاب گفت: «دارساوین» خاطرات جالبی از نحوه استقرار امام خمینی(ره) در قم و زمان انتقال ایشان به بیمارستان قلب تهران را در بر دارد. همچنین خاطراتی درباره استقرار ایشان در ساختمانی واقع در خیابان دربند در فروردین سال 1359 بیان شده که پیش از این منتشر نشده بود.  وی افزود: بخش بعدی کتاب مربوط به خاطرات سردار جعفری همراه با گروه 64 نفری در منطقه کردستان است که وی به همراه این گروه در ستون‌کشی‌هایی که صیاد شیرازی برای پاکسازی این مناطق انجام می‌داد، همراه شدند. خاطرات اسیر شدن آنها در کردستان برای پاکسازی مناطق، از جمله خاطرات جذاب کتاب است. لازم به ذکر است؛ کتاب بر ساختار بنا شده است؛ به این معنی که در بخش نخست خاطرات و دست‌نوشته‌های روزانه جعفری از وقایع مختلف نقل شده و در بخش دوم پرسش و پاسخ میان راوی و نویسنده کتاب برقرار شده که در درک لحظات مختلف و دانستن از جزئیات بیشتر به مخاطب کمک فراوانی می‌کند.  @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻بخشی از کتاب: آن روز صبح با صیاد شیرازی عازم تپه دیده بانی شدیم. او با سردشت در تماس بود، گرا می داد و از پادگان سردشت توپخانه ۱۰۵ میلیمتری شلیک می کرد. وقتی به اردوگاه برگشتیم. نزدیک اذان ظهر بود. دیدم صیاد شیرازی آستین هایش را بالا زد و گفت: «الان وقت نماز است، اول نماز بخوانیم، بعد ببینیم چه کار باید بکنیم.» تا آن روز گاهی نمازم را با تاخیر و غیر اول وقت می خواندم. موقع خداحافظی به صیاد شیرازی گفتم: «امروز درس خوبی از شما یاد گرفتم.» پرسید: «چه درسی؟» گفتم: «نماز اول وقت.» گفت: «نماز اصل است؛ همه این کارها برای نماز است، من هم این را از آقارحیم [صفوی] یاد گرفتم.» 🍂
گردِ هم آمده بودند این خوبانِ آسمـانی و انتظار می‌کشیدند " شهــــادت " را .... #الحسین_یجمعنا 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 9⃣6⃣ خاطرات رضا پور عطا بچه ها زخمی بودند و خون زیادی ازشان رفته بود. بعضی ها هم بریده بودند و اصرار داشتند خودشان را اسير کنند. برگشتم پیش محمدپور و رضع نیروها را به او گفتم آهی کشید و در فکر فرو رفت. سپس با حالتی برافروخته گفت: آقارضا، اگه یه نفر اسیر بشه، بقیه به دنبالش راه می افتن. گفتم: پس میگی چیکار کنیم؟ گفت: هر کسی رو که میخواد اسیر بشه بفرستش توی کانال تا از بقیه بچه ها دور بشه. پرسیدم یعنی به همین راحتی بذاریم اسیر بشن؟ گفت: چاره ای نیست... اونی که روحیش رو از دست داده نمیشه کاریش کرد. فقط یادت باشه از طریق کانال پرچم سفید بزنه و خودشو اسیر کنه. هر لحظه صدای بلندگوهای عراقی ها نزدیک تر می شد و بچه ها را تحریک می کرد. در آن شرایط برزخ گونه، فقط ایمان و اعتقاد بود که انسان را استوار نگه می‌داشت. یعنی به چشم سر دیدم که عیار بچه ها چطور دارد رقم می خورد. شک و تردید مثل خوره به جان بچه های ناتوان و کم ایمان افتاده بود و پاهای آنها را سست می کرد. نق و نوقها بلند شد که ما می خوایم اسیر بشیم. محمدپور به من اشاره داد که بچه های ترسیده را شناسایی کن و به سمتی دیگر ببر. طولی نکشید که با توکل به خدا و تدبیر فرماندهی، نبض نیروها را در دست گرفتم و تقریبا مکر و حیله دشمن را در نطفه خفه کردیم. با جدا شدن تعداد کمی از نیروها، آرامش به بچه ها بازگشت. همان چند تا هم که می خواستند اسیر شوند با سرزنش بقیه مواجه شدند و شرمنده به نیروها ملحق شدند. نیروهای عراقی وقتی از اسارت بچه ها ناامید شدند یک نفر را با پرچم سفید از طریق کانال جلو فرستادند تا به بچه ها جرئت دهد خودشان را اسير کنند. محمدپور با مشاهده عراقی پرچم به دست، خطاب به من دستور داد: رضا امونش نده بزنش! نگاهی از روی تعجب به محمدپور انداختم و گفتم: پرچم سفید دستشه گفت: من بهت دستور میدم بزنش. نمی توانستم از دستور مافوق سرپیچی کنم، اسلحه را بالا آوردم و یک گلوله خرجش کردم. روی زمین افتاد. طولی نکشید که ما را بستند به خمپاره ۶۰. همان سیاره هایی که بدون سر و صدا آسمان را روی سر آدم خراب می کند. تلفاتمان هر لحظه بیشتر شد. هیچ پناه و مفری غیر از تپه های نه چندان بلند رملی نداشتیم به ناگاه نگاهم به سیدمهدی طباطبایی و سید نورالله و امین الله طهماسبی افتاد که همچنان در طلب جرعه ای آب لب هایشان را به هم می مالاند. به سمتشان رفتم. از شدت تشنگی پرپر می زدند. جویای بچه های آغاجاری شدم. سیدمهدی دست بی رمقش را به سمت برهوت دشت کشید و گفت: محمود جوکار و صادق نورالدین تا همین الان اینجا بودن، اما رفتن که راهی برای فرار پیدا کنن. نگاهی به موقعیت دشت انداختم و ابرو در هم کشیدم. می دانستم تلاششان بی فایده است و به دست عراقی ها کشته و یا اسیر می شوند. سید مهدی کمی لبان تناسه بسته اش را به هم مالید و گفت: رضا خیلی تشنمه... جیگرم داره می سوزه آب بهمون برسون. آن دو تا هم وضع بهتر از او نداشتند. وضع امین الله طهماسبی خیلی وخیم بود. گلوله آر.پی.جی توی کمرش منفجر شده بود. خیلی در هم و ناراحت شدم. به سید مهدی خیلی علاقه داشتم. با حالتی مستأصل و درمانده گفتم: سید مهدی می بینی که تا چشم کار می کنه بیابون برهوته... نمیدونم از کجا باید آب گیر بیارم. شدت تشنگی گیج و منگشان کرده بود. مثل ماهی هایی که از آب بیرون افتاده باشند، لبهای ترک خورده شان را باز و بسته می کردند. یاد آن نصف روز عاشورا و تشنگی امام و یارانش افتادم. از جا بلند شدم و دربدر به دنبال جرعه‌ای آب، به هر سو سرک کشیدم. قمقمه هایی را که از شهدا روی زمین افتاده بود بر می داشتم و تکان می دادم. همه قمقمه ها پر از خالی بود. احساساتم غليان کرد. دریغ از جرعه ای آب. لحظه ای ایستادم و رو به آسمان فریاد کشیدم: یا "حسین تشنه لبان" و دیگر توی حال خودم نبودم. می دانستم دارم دنبال چیزی می گردم که پیدا کردنش محاله. با این حال تصمیم گرفتم جستجویم را تا کانال ادامه دهم. همراه باشید ⏪ @defae_moghadas 🍂
🍂‌ 🔻 # نکات_تاریخی_جنگ سردار حاجی‌زاده فرمانده نیروی هوافضای سپاه: «درست است که جنگ بعد از پذیرش قطعنامه پایان یافت و خیلی از کسانی که مسئول بودند، رفتند دنبال کارهای دیگر ولی جنگ در مرحله جدید برای بچه‌های موشکی شروع شده بود؛ یعنی یکی از کارهای مهم شهید طهرانی مقدم این بود که بعد از پایان جنگ آن انسجامی که بچه‌ها داشتند را حفظ و از فرصتی که پیش آمده بود استفاده کرد برای اینکه کاستی‌ها را برطرف کند». اراده طهرانی مقدم موجب شد تا ایران به صنعت موشکی دست یابد و اگر اراده، اصرار و سخت‌کوشی او و همراهانش نبود، ایران در حوزه موشکی متوقف می‌شد. امروز ایران جزو چند قدرت برتر موشکی دنیاست و اگر روزگاری مجبور بودیم برای شروع کار، از لیبی موشک بخریم و در سوریه آموزش ببینیم، حالا حتی کارخانجات موشک‌سازی سوریه هم ایرانی شده است و همان کشورها از ایران موشک می‌خرند. @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 افسر آمریکایی که از هلی کوپتر جمعیت پیاده که از نجف به سمت کربلا می رفتند را دیده بود ، در گزارشی نوشته بود: 🔻 این افعی سیاه آمریکا را در منطقه خواهد بلعید .......... @defae_moghds 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت صد و هفتاد و هشتم: ورزش،هیجان و مسابقات دو سال اول بعثیا با هر گونه ورزش و نرمش مخالفت می‌کردن و زمینه‌ای برای این کار وجود نداشت، امّا از سال سوم به بعد خصوصاً بعد از برقراری آتش بس اجازه دادن به صورت محدود در زمان هواخوری یه سری مسابقات ورزشی مثل گل کوچیک و والیبال انجام بشه. بچه ها هم این مسابقات رو بصورت لیگ در هر بند برنامه ریزی کردن و افرادِ علاقمند در گروهای دو و سه نفره تیم بندی شده و دوره‌ای مسابقه برگزار می‌شد و داور هم داشتیم. توپ این مسابقات با استفاده از لباسای کهنه و پوسته‌ٔ بیرونی از برزنت چادر گروهی تهیه می‌شد و بچه ها اونا رو می‌دوختن و مسابقات فوتبال برگزار می‌شد. این مسابقات تا زمان رحلت حضرت امام و تبعید ما به شهر بعقوبه ادامه داشت و به مشغولیت خوبی برای بچه‌ها تبدیل شده بود. هر چه دوران اسارت طولانی‌تر می شد، بچه‌ها هم خودشون رو با شرایط تطبیق می‌دادن و چیزهای جدید و اندوخته‌های نو برای خودشون کسب می‌کردن. با آزاد شدن ورزش در هواخوری و برگزاری مسابقات گل کوچیک، تعدادی از بچه‌ها آموزش فنون رزمی رو شروع کردن. البته این آموزشها کاملاً سری و با رعایت اصول حفاظتی انجام می‌شد و اگه بعثیا بویی می‌بردن حسابی تنبیه می‌کردن و حداقلش، سلول انفرادی بود. توی آسایشگاه ما خوشبختانه سه چهار نفر بودن که با رشته‌های مختلف رزمی، مثل کاراته و تکواندو آشنایی داشتن و به کسانی که علاقه داشتن یاد می‌دادن. منم مدتی دفاع شخصی کار کردم. حتی تو یکی از تمرین‌ها که با الله قلی غفاری بعنوان حریفم انجام دادم، یکی از دنده‌هام شکست. کتک کاری بعثیا کم بود خودمونم گاهی توی کلاسای رزمی از خجالت هم در میومدیم. بعد ازمدتی مسابقات کشتی در اوزان مختلف در دستور کارمون قرار گرفت. البته این مسابقه از خنده‌دار‌ترین مسابقات و برنامه‌های ما بود. بجز یکی دو نفر بقیه با فنون کشتی آشنایی نداشتیم. کشتی ترکیبی بود از جودو، کاراته و کشتی و دعوای کوچه بازاری. از اونم جالب‌تر داور بود که داوری نمی‌دونست و بحث امتیاز در کار نبود و برنده کسی اعلام می‌شد که حریفشو ضربه فنی بکنه. باسکولی هم که برای وزن کشی نداشتیم و با وزن تقریبی افراد رو به جون هم مینداختیم تا مسابقه بِدن. بعضی صحنه‌ها اونقد خنده‌دار بود که بیشتر از یه تئاتر کمدی می‌خندیدیم. گاهی مسابقه بین فیل و فنجان بود و دو حریف اصلا بهم نمیومدن. برگزاری این مسابقات حسابی حال و هوای بچه‌ها رو عوض کرده بود و شور و شادی همه جا حاکم بود. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @@defae_moghadas
راز و رمز تحمل آن همه سختی های جنگ همین عبارت ساده بود ؛ کار برای خدا دلسردی ندارد سلام 👋 صبح بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا