.
وَأَنَّ رَجْعَتَكُمْ حَقٌّ لَارَيْبَ فِيها,
تو میآیی, شهیـدان نیز میآیند و آوینی روایت میکند فتح نهایی را..
_زیارتآلیاسین🌱
یوسفے داشتم اے چاه و خودت مےدانے
گِله از گُــرگ نه! از گرگ صفتها دارم...
#شاعرانــــہ
61.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دنیاے شعر...
چنانت دوست مےدارم،
که گر روزے فراق افتد...
تو صبر از من توانے کرد
و من صبر از تو نتوانم(:
#شاعرانــــہ
سلام✨🖐🏻
-خبر جدید-👀
یه رمان جنایی و معمایی تو راهه!
(فضاے رمان با داستاناے قبلےِ کانال متفاوته)
از فرداشب!
#پلاڪ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
♡_♡
🍀🪵•
ما الحُبّ إلا وعد: والوعدُ دينْ، لا يسدُه إلا الشريف.
«عشق تنها؛ وعده ايست،
و وعده نوعے دِين است كه فقط انسان شريف آنرا بجا مياورد...»
#پلاڪ
🌱_•
@eshgss110
____
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🔥☠ تیزر رمــآن #بــــازمانده #پلاڪ 🌱_• @eshgss110 ____
بریم واسه پارت اوݪ؟!
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🔥☠ تیزر رمــآن #بــــازمانده #پلاڪ 🌱_• @eshgss110 ____
#بازمانده☠
#قسمت1🎬
-کیکو تحویل گرفتی؟
-آره همچی جوره؛ تو زودتر نسیمو بردار بیار. حواست باشه سوتی ندی بفهمه!
-دست شما درد نکنه، منو سوتی؟ صبر کن ببین فقط!
تماس را قطع میکنم و از شدت ذوق، دستم را جلوی صورتم میگیرم تا صدای خندهام شنیده نشود. دلم لک زده است برای آن حرفهای مسخره و بیسر و تهاش.
دستم را روی زنگ میگذارم و بی وقفه فشار میدهم.
در این مواقع، طبیعتا باید در را باز میکرد و پشت سر هم، من را به رگبار بد و بیراه میبست و آخر، با پس کلهای که نثارش میکردم چشم غره میرفت.
اما همچنان ایستاده بودم و پشت سر هم زنگ میزدم.
ناامید از باز کردنِ در، کلید را داخل قفل میچرخانم.
یک لحظه از بوی قهوهای که سالن را پر کرده بود معدهام میسوزد!
-سلام خانم خانما. من اومدم بلاخره!
ورودی آشپزخانه میایستم و شال را از سرم برمیدارم.
اینبار گلویم را صاف میکنم و با صدای بلندتری میگویم:
-آهای نسیم کجایی؟
با صدای دوشی که از حمام میآید سرم را به سمت چپ برمیگردانم.
ناخودآگاه لبخندی از سر حرص روی لبم نقش میبندد.
آرام زمزمه میکنم:
-آخه الان وقت حموم رفتنه؟
نفسم را بیرون میدهم و قدمهایم را به سمت آشپزخانه تند میکنم.
-خواهشا تا قبل از این که زیرپام علف سبزشه کارتو تموم کن!
درحالی که صدایم در خانه پیچیده، درب بالای محفظهی قهوه ساز را برمیدارم و قاشقی را که از پودر قهوه پر کردم داخلش میریزم.
-چندروز پیش بابات زنگ زده بود سراغتو میگرفت. بدجور نگران بود.
بطری آب را از یخچال بیرون میکشم.
-بهش گفتم چند روز نبودم؛ برا همین ازت خبر ندارم!
با صدای پیامک، جملهام را نصفه رها میکنم.
-همه رسیدن؛ منتظریم.
لبهایم که به خنده کش میآید، گوشی را آرام پرت میکنم روی کابینت.
-داشتم چی میگفتم؟
آها. به بابات گفتم منم چندروزه ازت خبر ندارم.
-میشنوی یا الکی دارم صدامو میندازم تو سرم؟!
سرم را تکان میدهم و زمزمه میکنم:
-با این صدای شرشر آبی که میاد بعید میدونم اصلا فهمیده باشه اومدم! چه برسه به اینکه بخواد حرفامو بشنوه.
منتظر برای دم کشیدن قهوه، چشم میچرخانم؛ یک لحظه نگاهم خیره به فنجانهایی میشود که روی میز جا خوش کردهاند.
آهسته به سمت حمام قدم برمیدارم.
انگشتم را بالا میآورم و چند تقه به درے چوبی میزنم.
-من اومدماا!
میگم کی اومده بود اینجا؟
عجیبه! از کی تاحالا اهل مهمون دعوت کردن شدی؟
برای جمع کردن فنجانها به سمت میز میروم. هنوز چند قدم برنداشتهام که پایم لیز میخورد. دستم را حائل تنم میکنم. کمرم روی پارکت های سرد خانه فرود میآید. اجزای صورتم درهم میشود.
زیر لب میغرم:
-آی کمرمم. خدا بگم چیکارت کنه نسیم!
دستم را روی زمین میگذارم و به سختی بلند میشوم.
همین که میایستم نگاهم به زیر پایم میافتد.
باریکهی خون از زیر عسلی پیچ خورده و تا انتهای پارکت کشیده شده است.
یک لحظه اضطراب از سر انگشتانم میدود و تا مغز استخوانم میرسد.
نگاهم به در حمام دوخته میشود.
با تمام قدرتی که دارم صدایم را بالا میبرم:
-نسیم! معلومه اینجا چه خبره؟ این خونِ رو زمین؟
دوباره نگاهم زمین را کنکاش میکند. تازه متوجه چند نخ سیگارِ سوختهای میشوم که روی فرش افتاده است.
یادم نمیآمد اهل دود و دم باشد!
ترسیده به سمت حمام میروم و با مشت به در میکوبم.
-نسیم زودباش بیا بیرون. اینجا چه خبرهه؟
خوبی؟
لالهی گوشم را به در میچسبانم.
-نسیم؟
میشنوی صدامو؟!
سکوت میکنم، اما قلبم هنوز مثل میمون وحشی که میخواهداز قفس بیرون بپرد سینهام را میشکافد.
تازه متوجه صدای آب میشوم.
قطرات آب طوری بیرحمانه فرود میآیند و روی زمین میخورند که انگار...انگار کسی زیر آب نیست...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
____
.
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر وَ رَحْمَةُ اللّٰهِ وَ بَرَكاتُه,
چگونه سیر شود چشمم از تماشایت, که جاودانه ترین لحظه تماشایی..
_زیارتنامهٔبیبیفاطمهٔمعصومهس🌱
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت1🎬 -کیکو تحویل گرفتی؟ -آره همچی جوره؛ تو زودتر نسیمو بردار بیار. حواست باشه سوتی ن
#بازمانده☠
#قسمت2🎬
دست لرزانم بیاراده در هوا میچرخد و مشتهایم درِ قهوهای را شکار میکند.
فریاد میزنم.
-نسیم!
نسیم!
باز کن درو!
یک لحظه انگشتانم تیر میکشند.
مشتم را محکم فشار میدهم.
چشمانم در هم جمع میشوند.
نگاهم به چهارچوب در میخورد. بخار از درزها سرک کشیده بود و آرام آرام بیرون میآمد.
یکلحظه مغزم خالی میکند.
پاهایم را به دنبال خود میکشم و به اتاق میرسانم.
کمد را باز میکنم و جعبهی ابزار را از میان وسایل چنگ میزنم.
بیهدف بین وسیلهها میگردم.
چکش را برمیدارم و به سمت در میدوم.
با تمام توان، تن آهنیِ چکش را روی قفل فرود میآورم.
یک ضربه!
دوضربه!
دستم از درد تیر میکشد.
انگشتانم را محکم تر دور چکش حلقه میکنم.
ضربه بعدی را با تمام توانم، روی قفل میزنم.
در با شدت باز میشود و بخار گرم به سمت بیرون هجوم میآورد.
یک لحظه بوی خون زیر بینیام میپیچد و حالم را بدتر میکند.
چندبار پلک میزنم تا بهتر ببینم.
یک نگاه کافی بود که فریادم در نطفه خفهشود. پاهایم خالی میکند و محکم روی سرامیک های گرم حمام میخورد.
نمیتوانم پلک بزنم. هاج و واجِ صحنهی مقابلم!
شاید برای چند لحظه یادم رفت نفس بکشم.
آب که از لابهلای زانوهایم رد میشود، تازه میفهمم چه اتفاقی افتادهاست!
انگار کسی دستش را روی گلویم میفشارد و نمیگذارد فریاد بزنم.
به خودم که میآیم دیوار را چنگ میزنم و بلند میشوم.
آب وان زیر شلاقهای دوش، سرریز میکند و فضای حمام بیشتر رنگ خون میگیرد.
جسم بیجان نسیم روی آب شناور است و دستان کبودش در هوا معلق مانده.
با تمام توانم فریاد میزنم.
-نسیم!
دیوانهوار میچرخم و تنم را بیرون از حمام پرت میکنم.
دیگر حتی نمیدانم چه میکنم!
تمام توانم را در پایم جمع میکنم و به سمت خروجی میدوم.
دستگیرهی خانه را چنگ میزنم و در را باز میکنم.
صدای قدمهایم سکوت سالن را میشکند.
میان راهرو فریاد میزنم.
-کمک!
کمک...
یکلحظه زیر پایم خالی میشود.
دنیا دور سرم میچرخد.
لامپهای بالایسرم یکی یکی رد میشود و پلهها به کمرم میخورد.
احساس درد تا مغز استخوانم را پر میکند.
-دخترم دخترم!
نگاهم به سمت صدا کشیده میشود.
تصویر تار زن را بالای پلهها میبینم.
زیر لب ناله میکنم.
-نسیم!
نسیم!
**
بوی تند الکل حلقم را میسوزاند. درد بدی تا استخوان پایم پیش میرود. میخواهم این پهلو آن پهلو شوم ولی دستم را نمیتوانم تکان دهم.
پلک هایم را به سختی باز میکنم. نوری که از لامپِ آویزان از سقف میتابد، چشمم را میزند. چندبار پلک میزنم و دوباره چشمهایم را میبندم.
سرم را میچرخانم.
نگاهم به دست باندپیچی شدهام میافتد.
با دیدن دستبندی که دور مچ دستم به میلهی تخت قفل شده است، مردمک چشمم دوبرابر میشود!
از پشت سرم صدای خشخش بیسیم و پشتبندش صدای زنانهای میشنوم:
-قربان، متهم به هوش اومد...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
____