eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.4هزار دنبال‌کننده
726 عکس
236 ویدیو
13 فایل
سلام ✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸خاطراتی از مراقبه‌های طلبه‌ی شهید هادی ذوالفقاری شهیدی که کنترل نگاه را از شرایط لازم برای رسیدن به شهادت می‌دانست 🌼 |اواخر اقامتش توی ایران که حوزه‌ی علمیه حاج ابوالفتح پ خان درس می‌خوند، رفتم دیدنش. موقع برگشت قرار شد با هم برگردیم. توی مسیرِ برگشت چند خانم بدحجاب رو دید، با صدای بلند گفت: خواهرم حجابت رو حفظ کن... بعد بهم گفت: دیگه از اینجا خسته شدم؛ این حجابها بوی حضرت زهرا (س) نمیده؛ بعد از سفر کربلا دیگه دوست ندارم برم توی خیابون؛ من مطمئنم چشمی که به نگاهِ حرام عادت کنه، خیلی از چیزها رو از دست میده. چشم گناهکار لایق شهادت نمیشه... 🌼 | این اواخر وقتی می‌یومد ایران، توی خیابونا احساس راحتی نمی‌کرد و چفیه‌اش رو روی صورتش می‌انداخت. می‌گفت: از وضعیتِ حجاب خانوم‌ها خیلی ناراحتم و توی رفت و آمدها نمی‌تونم سرم رو بالا بگیرم. معتقد بود اگه به نامحرم نگاه کنه، از لحاظ معنوی خیلی عقب می‌افته و راه شهادت به رویش بسته میشه... 🌼 |یه روز با همدیگه از سامرا رفتیم بغداد. توی مسیر ازم پرسید: وضعیت حجاب توی بغداد چطوره؟ گفتم: مثل تهران. گفت: برای رسیدن به شهادت باید از خیلی گناهان گذشت. باید مراقب چشم خودمون باشیم، تا توفیق شهادت رو از دست ندیم. بعد هم چفیه‌اش رو روی صورتش انداخت و در کل مدتی که بغداد بودیم همین‌طور بود؛ تا اینکه از شهر به سمت نجف خارج شدیم... 📚منبع: کتاب پسرک فلافل فروش 🔸۲۶بهمن؛ سالروز شهادت هادی ذوالفقاری گرامی‌باد @khakriz1_ir
🔸عیسی از بچگی، بزرگمرد بود... با خواندن این دو خاطره‌ی بسیار ناب، به بزرگی شهید پی ببرید 🌼 |دوران دبستان بخاطر ادب، نجابت، هوش و ذكاوت سرشارش، همیشه مورد علاقه و توجه ویژه‌ی آموزگارانش بود. يه روز كه از مدرسه برگشت، چهره كودكانه‌اش رو ناراحت و غمگين ديدم. پرسيدم: چی شده عیسی؟ سرش رو انداخت پایین و گفت: معلمی دارم كه منو خيلی دوست داره و هميشه جلوی هم‌كلاسیام ازم تعريف می‌کنه... گفتم: خب اين كه چيز بدی نيست... با همون شرم كودكانه‌اش رو کرد به من و گفت: آخه اونا هم دوست و همكلاسیم هستند و وقتی معلم از من جلوی اونا تعریف می‌كنه، حتما ناراحت میشن. دوست ندارم بخاطر من كسی ناراحت بشه... اینو گفت و بدون اينكه منتظر جواب من بمونه، از خونه زد بیرون، تا گريه‌اش رو نبينم... 🌼 |بخاطر خدمتِ همسرم مجبور شدیم از روستا به تهران نقل مکان کنیم. چون به عيسی دلبستگی عجیبی داشتم، او هم با اصرار ما به تهران اومد. هم شد همدمِ خواهرش توی غربت، و هم توی کارهای خونه بهم کمکم می‌کرد. یه روز كه توی آشپزخونه استكان‌ها رو می‌شُست، سينی از دستش افتاد و همه‌‌ی استکان‌ها شكست. من هم ناراحت شدم و باهاش تندی کردم؛ اما عیسی هیچی نگفت... فردای اون رو با كمال تعجب ديدم كه مثل همون استكانهای شكسته شده، توی جاظرفی آشپزخونه قرار داره... بعد فهمیدم عیسی نتونسته ناراحتی منو تحمل کنه؛ قلکش رو شکسته، و با پولش به تعداد استكان‌هایی که شكسته شده، برام استكان خريده... 📚منبع: خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از خواهر شهید @khakriz1_ir