eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.7هزار دنبال‌کننده
840 عکس
323 ویدیو
13 فایل
✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی و...] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸ماجرای این عکسِ شهید علی‌اکبر بشنیجی |با آقای بشنیجی دوست بودم و عادت داشتم داداش اکبر صدایش کنم. یه روز بهش گفتم: داداش اکبر! شما فرمانده هستید؛ نباید حداقل یه خانه برا خودتون درست کنید؟ خندید و گفت: می‌سازم... بعد از یه مدت بعد از جبهه عکسی رو برام فرستاد که کنار خاکریز یه کلنگ روی دوشش بود... یه نامه‌ هم همراه عکس فرستاد که توش نوشته بود: من دارم خونه می‌سازم؛ خونه‌ی من اینجاست؛ توی جبهه... علی‌اکبر خیلی تاکید داشت به حضور خودش و دیگران توی جبهه. یه بار به یکی از اقوام نزدیکش گفت: اگه من رو از جبهه رفتن منع کنی، باهات قطع ارتباط می‌کنم. می‌گفت: ما تا انقلاب مهدی (عج) توی جبهه می‌مونیم... 👤 خاطره‌ای از زندگی شهید علی‌اکبر بشنیجی 📚 منبع: خبرگزاری دفاع‌مقدس ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸علیرضا بسیار مهربان بود... 🌼 |علیرضا با صدای صوتِ قرآن می‌خوابید و لالایی او در گهواره نوای دلنشین قرآن بود 🌼 |ملای مکتب می‌گفت: علیرضا خیلی دست و دلبازه و خوراکی‌هاش رو با بچه‌ها قسمت می‌کنه..‌‌. از همون بچگی به قدری روحیه‌اش لطیف بود که اگه جانور کوچکی رو می‌دید که مرده‌، اون رو دفن، و براش قبر درست می‌کرد... 🌼 |وقتی از جبهه می‌‌یومد به همسایه‌ها سر می‌زد‌ و با بچه‌ها بازی می‌کرد. می‌گفت: پیامبر کودکان رو روی شونه‌های خود قرار می‌داد؛ حالا من کی هستم که با بچه‌ها بازی نکنم؟ اهل محبت بود، همسر یکی از همسایه‌هامون فوت شده بود و بچه‌هاش کوچیک بودند، علیرضا بهشون رسیدگی و براشون چیزی می‌خرید... 🌼 |هر وقت ازش می‌پرسیدم: توی جبهه چیکار میکنی؟ می‌گفت: من توی آشپزخونه خدمت می‌کنم‌‌‌... در حالیکه فرمانده گردان رزمی ۴۱۳ لشکر ثارالله بود. 🌼 |یه بار خواب دیدم از جبهه برگشت، اما جای اومدن به خونه خودمون، رفت خونه همسایه... فرداش خوابم رو برا همسایه‌مون تعریف کردم، ایشونم گفت: من برا شهید، ختمِ زیارت عاشورا گرفته بودم و حاجت گرفتم. 🌼 |همیشه فکر می‌کنم هنوز زنده‌ست. هر وقت توی خونه از کنار عکسش رد میشم، عطر عجیبی توی اتاق می‌پیچه. فکر می‌کردم اشتباه می‌کنم؛ اما یه روز که خواهرم اومده بود خونه‌مون، بوی عطر رو احساس کرد و بهم گفت... 👤خاطراتی از زندگی شهید علیرضا اختراعی 📚منبع: مصاحبه روزنامه کیهان با مادرشهید/ نویدشاهد 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸برخورد جالب حاج‌قاسم با مادر شهید علیرضا اختراعی |همون سالی که حاج قاسم به شهادت رسید، وقتی من با هواپیما، از تهران به کرمان برمی‌گشتم، با حاج قاسم و خانواده‌شون، که برای برگزاری مراسم روضه به کرمان می‌یومدند، همسفر شدم. من کمرم آرتروز داشت و کیفی دستم بود. حاج قاسم به سمتم اومد و گفت: کیف‌تون رو بدید به من. گفتم: نه ممنون! براتون زحمت می‌شه. [به شوخی] گفت: می‌ترسید پولاتونو بدزدم؟😄 کیفم رو بهش دادم‌. من نمی‌تونستم تند تند راه برم، حاج قاسم آروم راه می‌رفت و مرتب به عقب برمی‌گشت که هم‌قدم با من راه بره... اون روز حاج‌قاسم تا پایین پله‌های خونه‌ی ما، کیفم رو آورد. بعد چادرم رو بوسید و خداحافظی کرد... 👤خاطره‌ای از مادر شهید علیرضا اختراعی 📚منبع: مصاحبه‌ی روزنامه کیهان با مادر شهید ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 |رجزخوانی عاشقانه و جانسوز خانواده شهید در کنار پیکرش... دیدنِ این کلیپ زیبا رو از دست ندین ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸گروه بولدوزرها... |با رفیقاش یه گروه راه انداخت که معروف شد به گروه بولدوزرها. البته براتعلی عادت داشت مخفیانه و تنهایی بره دنبال حل مشکلات مردم؛ اما وقتی کاری تکی پیش نمی‌رفت، بولدوزرها به خط می‌شدند... پیرزنی توی محله بود که با پسر نوجوونش به سختی زندگی می‌کرد. به دستور براتعلی رفتیم و در کمترین زمان خونه‌ش رو تعمیر کردیم. علاوه بر این براتعلی مدام بهش سر میزد و کمکش می‌کرد... گاهی هم ما رو می‌برد سمت زمین‌های کشاورزی و توی درو و چیدن محصول به مردم کمک می‌کردیم... هر مسجدی هم که نیاز به تعمیر داشت، گروه بولدوزرها می‌رفت برا تعمیرش. براتعلی می‌گفت: اينجا خونه‌ی خداست، تا دلتون بخواد، آيه و روايت در فضيلت آباد کردن مسجد هست. قدر کارتون رو بدونيد... خلاصه گروه‌مون همه جوره در خدمت مردم بود. برف که می‌یومد، براتعلی بچه‌ها رو جمع می‌کرد و می‌رفتیم درِ خونه سن‌بالاهای محله. در می‌زد و تا صاحبخونه در رو باز می ‌کرد می گفت: پنج تا چایی برامون می‌ذارید؟ بعد با لبخند صاحبخونه راهی پشت بام می‌شدیم و می‌گفتیم: تا چایی آماده بشه، کار برف روبی ما هم تمومه؛ چای مفتی که نمیشه خورد... براتعلی و برادر شهيدش رمضانعلی، پشت‌بامّ منزل تمام خانواده‌های بی‌سرپرست و مستضعف محله رو اينگونه پارو می‌کرد. 👤خاطره‌ای از زندگی شهید براتعلی داوودی 📚منبع: کتاب "ماشال" ؛ صفحات ۲۰ و ۲۵ ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: