eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃 و قراری که بعد از شهادتش فاش شد علیرضا از پدرش خاطراتی دارد و همیشه می‌گوید من می‌خواهم مثل پدرم شوم. موقعی که پدرش می‌خواست به سوریه برود علیرضا خیلی ناراحت بود. یک روز علیرضا به من گفت مامان یک چیزی بگویم؟ گفتم بگو. گفت نه  نمی‌گویم. گفتم هر جور راحتی. ولی معلوم بود یک مسئله‌ای او را اذیت می‌کند. بعد از شهادت پدرش، یک روز علیرضا گریه کرد و آمد در بغل من. گفت مادر می‌خواهم مرا حلال کنی.   گفتم پسرم چه کار کرده‌ای که من تو را حلال کنم؟ گفت مادر حقیقتش را بخواهی، همان روزی که شما در اداره جلسه داشتی و بنیامین را هم با خودت برده بودی، دوقلوها خواب بودند و بابا مرا صدا زد. به من گفت علیرضا می‌خواهم مثل یک مرد به من قولی بدهی. گفتم بابا چه قولی؟ بابا تلویزیون را روشن کرد. جنگ در سوریه را نشان می‌داد. به من گفت علیرضا می‌دانی اینها چه کسانی هستند؟ گفتم بله اینها داعشی‌ها هستند.   گفته بود می‌دانی اینها ظلم می‌کنند و مردم بی‌گناه را می‌کشند؟ گفتم بله. گفت من لیاقت نداشتم در زمان جنگ باشم و سربازی هم نرفتم که به کشورو مردمم خدمت کنم. (چون فرزند شهید بود معاف شده بود.)گفته بود می‌خواهم بروم در سوریه از مردم دفاع کنم تا افتخاری برای آقا امام زمان(عج) و امام خامنه‌ای باشم. بعد از شهادتم به مادرت بگو. ناصر به علیرضا گفته بود باید به من قولی بدهی. علیرضا گفت بغض گلوی من را گرفته بود و گفتم بابا واقعا می‌خواهی بروی؟ من خیلی کوچک هستم و به شما نیاز دارم. مرا تنها می‌گذاری شاید مادر نتواند پشت من باشد.  گفت نه هم حضرت زینب(س) به مادرت کمک می‌کند و هم من خودم می‌آیم پیش مادرت و کمکش می‌کنم.   علیرضا گفت پدرم مرا بوسید و گفت هیچ‌وقت مادر و خواهرهایت را رها نکن باید به من قول بدهی تا من بروم. من به پدرم قول دادم و او پیشانی مرا بوسید. علیرضا به من گفت مادر حالا از کاری که من کرده‌ام و از این حرف من ناراحتی؟ گفتم نه مادر. اتفاقا پدرت بهترین راه را انتحاب کرد. شما باید به پدرت افتخار کنی. @defae_moghadas2 🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃  
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃   همسر شهید از هم‌میهنانش من به عنوان یک خواهر کوچک‌تر یا یک بنده خدا، خواهشی که از همه جوانان دارم این است که فکرهای نادرستی که در مورد شهدای مدافع حرم هست را کنار بگذارند و ندانسته قضاوت نکنند. کسانی رفتند که همسر باردار داشته اند یا سه روز از مراسم عروسی شان گذشته بود. من خودم هیچ گاه فکر نمی‌کردم یک کارگر ساده، آن‌قدر پیش خدا عزتمند و عزیز شود که خدا انتخابش کند و شهادت را به او بدهد. این برایم تعجب آور است و خداوند اینها را نصیب ناصر من کرد. ناصر همچون دیگران زندگی داشت و چهار فرزند که عاشقانه آنها را دوست داشت. اما بین خدا و خودش بهترین را انتخاب کرد. دفاع از حرم‌زینب(س)‌ افتخار کمی نیست. مدافعان حرم همه همت‌شان دفاع از اسلام و قرآن بود. ناصر من ناصر و یاور امام زمان خویش شد. از همه می‌خواهم گوش به فرمان ولایت فقیه باشند تا شرمنده شهدا نشویم. اولین خواهشی که از همه مسلمانان به ویژه مسلمانان کشورم خواهشی که دارم این است که هرگز اجازه ندهند خون شهدا کمرنگ و پایمال شود.  @defae_moghadas2 🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 سلام علیکم و رحمت الله و برکاته 🍀بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ☀ صبح روز شنبه، نهم شهریور ماه به خیر 📿ذکر روز شنبه : صد مرتبه 💐یارب العالمین💐 ☘🏴☘🏴☘🏴☘ دوباره ماه محرّم، دوباره بوی حسین دوباره بر سر هر كوچه گفت و گوی حسین  بیا به دسته ی ما نوحه ی جنون سر كن  كه می رویم شباشب، به جست و جوی حسین  حسین، وارث كشف و شهود غار حراست  چه های و هوی محمّد، چه های و هوی حسین  نبسته اند به روی حسین، هرگز آب  فرات، آب ننوشید از گلوی حسین  فرات، تشنه ی لب های تفته جوشش بود  فرات، آب شد از شرم، رو به روی حسین  قتیل قبله همیشه به یاد می مانَد  بیا كه مهر نمازست، خاك كوی حسین  چنین كه در دل من، داغ كربلا جاری ست  شهید می شوم از هُرم آرزوی حسین  طلوع می كند آخر طلیعه ی موعود  مسیر قبله عوض می شود، به سوی حسین  نوکر نوشت: آقا ســـلام ... نیتِ گریہ نمــوده ایم شیرین ترین عبادتِ ماهم شروع شد صلےالله علیک یااباعبدالله الحسین
⚘﷽⚘ ...✍ شهدادلگیرم...😔 ازکه نمی دانم...ازچه نمی دانم...😭 دلم جایی رامی خواهد مثل ، ، ، ، ، .. جایی که خاکش آغشته شده به پاک شما... جایی که هوایش بوی می دهدبوی ... جایی که را می شودباتمام وجوداحساس کرد... جایی که زمینش محل فرود فرشتگان است وآسمانش محل پروازهای عاشقانه ی شما... جایی که خداباشد،شماومــن...😔 می خواهم رافریادبزنم...حدیث شرمندگیم را... نفس کشیدن می خواهد نفس کشیدن درهوای شما...بخدا آلوده شده به صدگناه...😭 مرادریابید به حرمت مراکه دیگرجان به لبم رسیده... دریابید مراکه ترینم،خسته از خودم ازنفسم،ازاطرافیانم،ازشهربی شما... به رسم رفاقت دعایم کنید🙏😔
@hoseiniie 4_5972159880583185790.mp3
زمان: حجم: 6.38M
#محرم زمینه فوق العاده زیبا و شنیدنی من لی غیرک حسـین #سید_مجیدبنی_فاطمه
🍂 گم شده در هور رحیم قمیشی باد شدید بود، ماه نبود، ابرها هوا را تاریک تر کرده، و نمی گذاشتند نور ستاره ها هم به ما برسد. بلم کوچک ما هیچ نداشت، نه بیسیمی، نه اسلحه درست و درمانی، نه حتی وسایل پانسمان هم! مرغابی وحشی ای درست بالای سرِ ما مدام می چرخید و پشت سرِ هم صدا می کرد. آب نصف بلم کوچک ما را پر کرده بود، با هر وزش بادی نی ها به هم می خوردند. گاهی با هم به راست می رفتند، گاه به چپ... آن شب برای اولین بار می دیدم چولان ها در هور گل داده بودند، چقدر شبیه خورشید! اواخر اسفند بود و هوا هنوز سرد، سال 1364 بود، مثل اینکه دیروز بود! عبدالرحمن* جلوی بلم پارو می زد، سعید عقب آن. یک ساعت بیشتر بود گم شده بودیم. نصفه شب، تاریک، بین نیروهای عراقی، وحشتناک بود. قلب من تند و تند می زد، ولی عبدالرحمن می خندید، سعید هم لبخند می زد و ساکت بود. بلم را به آرامی کشیدیم لای نی های فشرده. حالا دیگر صدای کامیون های عراقی را به وضوح می شنیدیم، و کسی که فرمان می داد. - تعال، تعال... قف! عراقی ها خیلی نزدیکمان بودند! نمی دانستم چه در پیش است. جز درِ گوشی نمی شد صحبت کنیم، و من که وسط بلم بودم همه صحبت ها را مجبور بودم به عقب و جلوی آن برسانم. الان ساعت 2 شده بود و سه ساعت دیگر دست عراقی ها بودیم! سعید گفت به رحمان بگویم دستشویی دارد! می خواستم بزنم توی سرم، سعید که دید، فقط خندید... چند دقیقه بعد تازه دستشویی سعید تمام شده بود که رحمان یادش آمد حلوا شکری هم آورده ایم! درِ گوشم گفت گرسنه ام، حلواها را بیاور بخوریم! گفتم رحمان! الان؟ خندید! کمی بعد حلواهای دور دهانش را تمیز می کرد، سعید هم، ولی من لب به آن نزدم، نه که گرسنه نباشم، مگر می شد؟ پوست حلواهای عقاب را نگه داشته بودم مچاله توی مشتم، صبح فهمیدم که دست هایم چرب بودند... قطب نمای خراب دستِ من بود، هر طرف می گرفتمش، می گفت غرب است! آب خورده و از کار افتاده بود... باید یک ساعت می ماندیم تا ماه در می آمد، و با آن جهت را پیدا می کردیم، اگر ابرها اجازه می دادند! رحمان گفت فرصت خوبیست کمی بخوابیم، و خوابید! ما گم شده، وسط هور، بین عراقی ها... سعید هم پایش را کشید و چشم هایش را بست. هر دو می دانستند من چشم هایم روی هم نمی رود... و به من می خندیدند! 10 دقیقه نگذشت، صدای خِر و پُف شان را می شنیدم... خدای من! با پایم می زدم به پایشان و با دستم به سرم! - با چه کسانی آمدم شناسایی! یک ساعت که گذشت، ابرها کم پشت شدند. ماه را دیدم! ماه را دیدم! آرام صدایشان کردم، مگر بیدار می شدند! با پا محکم زدم، رحمان که پرید یادش رفته بود کجاییم، نزدیک بود بلم را چپ کند. - ببین ماه! ماه شب چهارده نبود، اما آن شب خیلی قشنگ بود. حالا سعید و رحمان هر دو خیره به ماه شده بودند که گاهی پشت ابر می رفت و گاه بیرون می آمد. - آها، این شرق، این غرب! سعید خندید، رحمان لبخند زد، من خوشحال شدم. و پاروهای کوچکی که لحظاتی بعد، آرام به آب رفت و بلم را به طرف مواضع عراق کشید. - وقت کم است برویم پشت سیلبند... ماه ها از تصرف جزایر مجنون می گذشت و به فکر پیدا کردن راهی برای ادامه پیشروی بودیم، باید استعداد عراقی ها و مواضعشان، به دقت مشخص می شد. 2 ساعت بعد شناسایی تمام شده بود و تند تند پارو می زدیم تا هوا روشن نشده از دل عراقی ها بیرون بیاییم... نادر و رحیم نگران آمده بودند لب ساحل، و چه خوشحال شدند ما را دیدند. هنوز لبخند رحمان توی چشمم است، هنوز بی خیالی  سعید یادم است. **** بعدها وقتی چند سالی رفتم اردوگاه های عراق، و برگشتم، هیچ کدام نبودند. گم شده بودند! شاید من گم شده بودم! اصلا همه گم شدیم... نمی دانم چرا ابرها نمی روند، چرا ماه نمی آید، یعنی ماه هست، ابرها نمی گذارند... لعنت به ابرهای سیاه! بخوابیم و بیدار شویم حتما ابرها کم می شوند. حالا دیگر می دانم چرا رحمان می خندید! چرا سعید مضطرب نبود... آن دو شک نداشتند ابرها نمی مانند، ولی من نمی دانستم و می ترسیدم. کاش من هم اطمینان داشتم ابرها نمی مانند، و ماه می آید... آن وقت من هم می خندیدم. بچه ها! حلوا شکری هست؟! چه گرسنه شده ام! بخوابیم و بیدار شویم، ماه هست... مگر می شود ماه بماند پشت ابر! بچه ها! باور کنیم ماه در می آید عبدالرحمن که می دانست اصلا نترسید! سعید هم! ماه که بیاید همه چیز درست می شود نمی دانید چه قشنگ است ماه من دیدم... وسط هور شما هم می بینید خیلی دلبرانه است و ناز گم هم بشویم پیدا می کنیم هم را نترسیم! ماه پشت ابر نمی ماند... * عبدالرحمن فریدی فر اردیبهشت سال 1366 در جزایر مجنون به دیدار برادر کوچکتر شهید و خدای مهربانش رفت. @defae_moghadas2 🍂
مُحرم خوب حقت را ادا کردند که اینگونه پاسخشان دادی چه مُزد شیرینی ست شهادت... کاش همچون نظری برما کنی امسال محرم حسین جان.... سلام صبحتون حسینی 👋
🍃🍂🍃 سلام ما بہ لبخند شهیدان بہ ذڪر روی سربند شهیدان  سلام ما بہ گمنامانِ لشڪر  بہ تسبیحات یا زهراے معبر همان‌هایے ڪہ عمرے نذر ڪردند اگر رفتند دیگر برنگردند  #صبحتون_شهدایی 🌤