🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃
#خواهش همسر شهید از هممیهنانش
من به عنوان یک خواهر کوچکتر یا یک بنده خدا، خواهشی که از همه جوانان دارم این است که فکرهای نادرستی که در مورد شهدای مدافع حرم هست را کنار بگذارند و ندانسته قضاوت نکنند. کسانی رفتند که همسر باردار داشته اند یا سه روز از مراسم عروسی شان گذشته بود. من خودم هیچ گاه فکر نمیکردم یک کارگر ساده، آنقدر پیش خدا عزتمند و عزیز شود که خدا انتخابش کند و شهادت را به او بدهد. این برایم تعجب آور است و خداوند اینها را نصیب ناصر من کرد. ناصر همچون دیگران زندگی داشت و چهار فرزند که عاشقانه آنها را دوست داشت. اما بین خدا و خودش بهترین را انتخاب کرد. دفاع از حرمزینب(س) افتخار کمی نیست. مدافعان حرم همه همتشان دفاع از اسلام و قرآن بود. ناصر من ناصر و یاور امام زمان خویش شد. از همه میخواهم گوش به فرمان ولایت فقیه باشند تا شرمنده شهدا نشویم. اولین خواهشی که از همه مسلمانان به ویژه مسلمانان کشورم خواهشی که دارم این است که هرگز اجازه ندهند خون شهدا کمرنگ و پایمال شود.
@defae_moghadas2
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃
🏴 سلام علیکم و رحمت الله و برکاته
🍀بسم الله الرحمن الرحیم
🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
☀ صبح روز شنبه، نهم شهریور ماه به خیر
📿ذکر روز شنبه : صد مرتبه
💐یارب العالمین💐
☘🏴☘🏴☘🏴☘
دوباره ماه محرّم، دوباره بوی حسین
دوباره بر سر هر كوچه گفت و گوی حسین
بیا به دسته ی ما نوحه ی جنون سر كن
كه می رویم شباشب، به جست و جوی حسین
حسین، وارث كشف و شهود غار حراست
چه های و هوی محمّد، چه های و هوی حسین
نبسته اند به روی حسین، هرگز آب
فرات، آب ننوشید از گلوی حسین
فرات، تشنه ی لب های تفته جوشش بود
فرات، آب شد از شرم، رو به روی حسین
قتیل قبله همیشه به یاد می مانَد
بیا كه مهر نمازست، خاك كوی حسین
چنین كه در دل من، داغ كربلا جاری ست
شهید می شوم از هُرم آرزوی حسین
طلوع می كند آخر طلیعه ی موعود
مسیر قبله عوض می شود، به سوی حسین
نوکر نوشت:
آقا ســـلام ...
نیتِ گریہ نمــوده ایم
شیرین ترین
عبادتِ ماهم شروع شد
صلےالله علیک یااباعبدالله الحسین
⚘﷽⚘
#دلنوشته...✍
شهدادلگیرم...😔
ازکه نمی دانم...ازچه نمی دانم...😭
دلم جایی رامی خواهد
مثل #شلمچه، #فکه، #چزابه، #طلائیه، #دهلران، #بازی_دراز..
جایی که خاکش آغشته شده به #خون پاک شما...
جایی که هوایش بوی #عطرسیب می دهدبوی #سیدالشهداء...
جایی که #خدا را می شودباتمام وجوداحساس کرد...
جایی که زمینش محل فرود فرشتگان است وآسمانش محل پروازهای عاشقانه ی شما...
جایی که خداباشد،شماومــن...😔
می خواهم #حدیث_غربتم رافریادبزنم...حدیث شرمندگیم را...
#دلم نفس کشیدن می خواهد نفس کشیدن درهوای شما...بخدا #شهرمان آلوده شده به صدگناه...😭
#شهدا مرادریابید به حرمت #چادر_خاکی_مادرتان مراکه دیگرجان به لبم رسیده...
دریابید مراکه #خسته ترینم،خسته از خودم ازنفسم،ازاطرافیانم،ازشهربی شما...
به رسم رفاقت دعایم کنید🙏😔
@hoseiniie 4_5972159880583185790.mp3
زمان:
حجم:
6.38M
#محرم
زمینه فوق العاده زیبا و شنیدنی
من لی غیرک حسـین
#سید_مجیدبنی_فاطمه
🍂
گم شده در هور
رحیم قمیشی
باد شدید بود، ماه نبود، ابرها هوا را تاریک تر کرده، و نمی گذاشتند نور ستاره ها هم به ما برسد.
بلم کوچک ما هیچ نداشت، نه بیسیمی، نه اسلحه درست و درمانی، نه حتی وسایل پانسمان هم!
مرغابی وحشی ای درست بالای سرِ ما مدام می چرخید و پشت سرِ هم صدا می کرد. آب نصف بلم کوچک ما را پر کرده بود، با هر وزش بادی نی ها به هم می خوردند. گاهی با هم به راست می رفتند، گاه به چپ...
آن شب برای اولین بار می دیدم چولان ها در هور گل داده بودند، چقدر شبیه خورشید!
اواخر اسفند بود و هوا هنوز سرد، سال 1364 بود، مثل اینکه دیروز بود!
عبدالرحمن* جلوی بلم پارو می زد، سعید عقب آن.
یک ساعت بیشتر بود گم شده بودیم. نصفه شب، تاریک، بین نیروهای عراقی، وحشتناک بود. قلب من تند و تند می زد، ولی عبدالرحمن می خندید، سعید هم لبخند می زد و ساکت بود.
بلم را به آرامی کشیدیم لای نی های فشرده. حالا دیگر صدای کامیون های عراقی را به وضوح می شنیدیم، و کسی که فرمان می داد.
- تعال، تعال... قف!
عراقی ها خیلی نزدیکمان بودند! نمی دانستم چه در پیش است. جز درِ گوشی نمی شد صحبت کنیم، و من که وسط بلم بودم همه صحبت ها را مجبور بودم به عقب و جلوی آن برسانم.
الان ساعت 2 شده بود و سه ساعت دیگر دست عراقی ها بودیم!
سعید گفت به رحمان بگویم دستشویی دارد! می خواستم بزنم توی سرم، سعید که دید، فقط خندید...
چند دقیقه بعد تازه دستشویی سعید تمام شده بود که رحمان یادش آمد حلوا شکری هم آورده ایم! درِ گوشم گفت گرسنه ام، حلواها را بیاور بخوریم! گفتم رحمان! الان؟
خندید!
کمی بعد حلواهای دور دهانش را تمیز می کرد، سعید هم، ولی من لب به آن نزدم، نه که گرسنه نباشم، مگر می شد؟ پوست حلواهای عقاب را نگه داشته بودم مچاله توی مشتم، صبح فهمیدم که دست هایم چرب بودند...
قطب نمای خراب دستِ من بود، هر طرف می گرفتمش، می گفت غرب است!
آب خورده و از کار افتاده بود...
باید یک ساعت می ماندیم تا ماه در می آمد، و با آن جهت را پیدا می کردیم، اگر ابرها اجازه می دادند!
رحمان گفت فرصت خوبیست کمی بخوابیم، و خوابید!
ما گم شده، وسط هور، بین عراقی ها...
سعید هم پایش را کشید و چشم هایش را بست.
هر دو می دانستند من چشم هایم روی هم نمی رود...
و به من می خندیدند!
10 دقیقه نگذشت، صدای خِر و پُف شان را می شنیدم...
خدای من!
با پایم می زدم به پایشان و با دستم به سرم!
- با چه کسانی آمدم شناسایی!
یک ساعت که گذشت، ابرها کم پشت شدند.
ماه را دیدم! ماه را دیدم!
آرام صدایشان کردم، مگر بیدار می شدند!
با پا محکم زدم، رحمان که پرید یادش رفته بود کجاییم، نزدیک بود بلم را چپ کند.
- ببین ماه!
ماه شب چهارده نبود، اما آن شب خیلی قشنگ بود.
حالا سعید و رحمان هر دو خیره به ماه شده بودند که گاهی پشت ابر می رفت و گاه بیرون می آمد.
- آها، این شرق، این غرب!
سعید خندید، رحمان لبخند زد، من خوشحال شدم.
و پاروهای کوچکی که لحظاتی بعد، آرام به آب رفت و بلم را به طرف مواضع عراق کشید.
- وقت کم است برویم پشت سیلبند...
ماه ها از تصرف جزایر مجنون می گذشت و به فکر پیدا کردن راهی برای ادامه پیشروی بودیم، باید استعداد عراقی ها و مواضعشان، به دقت مشخص می شد.
2 ساعت بعد شناسایی تمام شده بود و تند تند پارو می زدیم تا هوا روشن نشده از دل عراقی ها بیرون بیاییم... نادر و رحیم نگران آمده بودند لب ساحل، و چه خوشحال شدند ما را دیدند.
هنوز لبخند رحمان توی چشمم است، هنوز بی خیالی سعید یادم است.
****
بعدها وقتی چند سالی رفتم اردوگاه های عراق، و برگشتم، هیچ کدام نبودند. گم شده بودند!
شاید من گم شده بودم! اصلا همه گم شدیم...
نمی دانم چرا ابرها نمی روند، چرا ماه نمی آید، یعنی ماه هست، ابرها نمی گذارند... لعنت به ابرهای سیاه!
بخوابیم و بیدار شویم حتما ابرها کم می شوند.
حالا دیگر می دانم چرا رحمان می خندید!
چرا سعید مضطرب نبود...
آن دو شک نداشتند ابرها نمی مانند، ولی من نمی دانستم و می ترسیدم.
کاش من هم اطمینان داشتم ابرها نمی مانند، و ماه می آید...
آن وقت من هم می خندیدم.
بچه ها! حلوا شکری هست؟! چه گرسنه شده ام!
بخوابیم و بیدار شویم، ماه هست...
مگر می شود ماه بماند پشت ابر!
بچه ها!
باور کنیم ماه در می آید
عبدالرحمن که می دانست اصلا نترسید!
سعید هم!
ماه که بیاید همه چیز درست می شود
نمی دانید چه قشنگ است ماه
من دیدم...
وسط هور
شما هم می بینید
خیلی دلبرانه است و ناز
گم هم بشویم
پیدا می کنیم هم را
نترسیم!
ماه پشت ابر نمی ماند...
* عبدالرحمن فریدی فر اردیبهشت سال 1366 در جزایر مجنون به دیدار برادر کوچکتر شهید و خدای مهربانش رفت.
@defae_moghadas2
🍂
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻نماهنگ زیبا تقدیم به رقیه های زمان 😔
خوش اومدی تو از سفر بابا
توروخدا منم ببر بابا
کجا یهو تو بی خبر با
گذاشتی رفتی...😭
" شهید شهناز حاجی شاه"; از آن زن هایی بود که جهان آرا اسلحه و بيل دستشان داده بود.
در مقاومت 45 روزه، روزها می جنگیدند و شب ها شهدا را دفن می کردند.
@defae_moghadas2