19.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پیشنهاد_دانلود
🎥 #روایتگری| خاطراتی ناب از رتبه اول کنکور سراسری؛ شهید احمدرضا احدی
شنیدنِ این خاطرات زیبا از زندگی شهید نخبهی پزشکی کشورمان را از دست ندهید
#حجتالاسلام_موسویزاده
🔸 ۱۲ اسفند؛ سالروز شهادت احمدرضا احدی گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_احدی #نخبه #شهدای_دانشجو #شهدای_همدان #خاکریز_خاطرات #شهیداحدی #خودسازی
#خاطره
🔸خندهم گرفت؛ نوشته بود: امروز شما را خیلی #اسبانی کردم؛ حلالم کنید
خاطرهای از کودکی شهید حمید احدی
#متنخاطره|داشتم برا ناهار سیبزمینی سرخ میکردم که صدای دعوای مصطفی و حمید بلند شد. خواهرشون هیجانزده دوید سمتم و گفت: مام جون! دارن همدیگه رو میزنن.
رفتم و داد زدم: چه خبرتونه؟ مصطفی باعصبانیت گفت: همش تقصیر اینه، زد زیر قول و قرارمون. حمید هم جواب داد: نخیرم! من مشقام رو زود تموم کردم. تازه! فقط یه دونه خوردم...
سر خامه دعواشون شده بود. مصطفی گفت: قرار گذاشته بودیم با هم مسابقه بدیم و بعدش بخوریم.
با حالت تاسف گفتم: بخدا از شما بعیده... حمید! مصطفی داداشِ بزرگته، اینجوری احترامشو نگه میداری؟ مصطفی! داری مکلّف میشی. هنوز یاد نگرفتی برادر کوچکترت رو ببخشی؟
سرشون رو انداختن پایین. حمید زیرلب گفت: ببخشید!
سرگرم بچهها شدم و سیبزمینی سوخت. اما هر سهتاشون بدون اعتراض، غذاشون رو خوردند و رفتند مدرسه.
من موندم و خونهی بهم ریخته. داشتم مرتب میکردم که چشمم افتاد به کمد کتابهای حمید. سابقه نداشت تا این حد شلخته باشه. یهو چشمم خورد به پاکتی که روی کتابش چسبونده بود. دیدم روی پاکت با خط کج و کولهای نوشته: مام جون عزیزم! اینها سَحم شیرینی منه. بخورید تا دهانتون شیرین بشه. من امروز شما رو خیلی اسبانی کردم. حلالم کنید.
خندهام گرفت. هم بخاطر کاری که کرده بود و هم بخاطر غلطهای املاییاش. داخل پاکت رو نگاه کردم؛ سه تا شیرینی خامهای کوچک بود. همونی که بخاطرش با مصطفی دعوا کرده بود.
📚منبع: کتاب "چشمهایش میخندید"
@khakriz1_ir
#شهدای_زنجان #شهید_احدی #احترام_به_والدین #شهیداحدی
#یک_خاطره
🔸 گریه کرد؛ اما بیاحترامی به پدر نه...
#متنخاطره|آخر شب بود و هنوز حمید و مصطفی برنگشته بودند خونه. پدرشون خسته و کلافه، منتظر بود تا برسند و بهشون تذکر بده... وقتی اومدند؛ بهشون گفت: تا این وقت شب کجا بودین؟ مگه کلاس حاجآقا قائمی ساعت ۸:۳۰ تموم نمیشه؟ حمید گفت: مسألهای پیش اومد؛ موندم بعد از کلاس با حاجآقا مشورت کنم؛ برا همین طول کشید...
پدرش که دنبال بهونه بود تا بهشون تذکر بده؛ بهونهی خوبی دستش اومده بود، گفت: هوم! پسر من رو ببین، چه راحت میگه فقط یه سوال داشتم. تو هیچ فکر نکردی من و مادرت دلمون هزار راه میره و نگران میشیم؟ یعنی سوالت اونقدر مهم بود که تا این وقت شب بیرون موندی؟ در و همسایه الآن شما رو ببینن چی میگن؟ هان؟
بعد سرش رو به علامت تأسف تکان داد و صداش رو بالا برد و ادامه داد:
ببین حمید! فکر آبروی خودت نیستی، به فکر ما باش. بعد از این نبینم تا این وقت شب بیرون باشید، حتّی اگه سوالتون خیلی مهم بود. با تو هم هستم مصطفی! ...
خلاصه نیم ساعتی باهاشون اتمامِ حجت کرد. حمید هم سرش پایین بود و هیچی نمیگفت. حرفای پدرش که تموم شد، بلند شد تا بره. دیدم اشک روی گونههاشه. یاد حرفای دیروزش افتادم که دستم رو بوسید و گفت: حاجآقا قائمی گفته: احترام پدر و مادر از هر مسئلهای واجبتره. حتّی اگه اگه دعواتون کردند، مبادا صداتونو روی اونا بلند کنید!
👤خاطرهای از نوجوانی شهید حمید احدی
📚 منبع: کتاب " چشمهایش میخندید"
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_احدی #احترام_به_والدین #شهدای_زنجان #شهیداحدی