#شریک_جهاد
🌸 شهیدان محمد قنبر و ذوالفقار احمدی رو در ثواب تولیدمحتوا و انتشار مطالب امروز شریک میکنیم؛ به امیدی که دستمون رو بگیرند
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت پوستر مشخصات شهدا با کیفیت اصلی
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
● واژهیاب:
#شهید_قنبر #شهید_احمدی #شهدای_البرز #شهدای_زنجان #مشخصات_شهید
#شریک_جهاد
🌸 شهید کمال قشمی رو در ثواب تولیدمحتوای امروز شریک میکنیم؛ به امیدی که دستمون رو بگیرند
🔸 چند بُرش از زندگی شهید...
🌼 #نوجوانِمبارز|با شروع جنگ داوطلب شد تا بره جبهه. اما بخاطر سنِ کم بهش اجازه ندادند. بالاخره با دستکاری شناسنامه، دو سال به سن خودش اضافه کرد. دوران آموزشی رو هم گذروند و رفت جبهه... مادرش میگه: وقتى شناسنامهش رو دستکاری کرد و پذیرفتن که بره جبهه؛ با يه دست لباس بسيجى اومد خونه. بهش گفتم: حالا كه سرخود رفتی ثبت نام كردى، اجازه نمى دهم بری... كمال كه نوجوانى بيش نبود، شروع کرد به گريه... بعد گفت: مادرجون! تو فكر مىكنى من با پوشيدن اين لباس بسیج شهيد میشم؟ نه چنين نيست، هرچه خدا بخواد همون میشه... مثل آدمهای پخته حرف میزد توی نووجونی...
🌼#پاسدار|وقتى برا مراسم عقدش رفتیم محضر؛ كمال بلوز مشكى و شلوار كهنهی وصله خورده به تن كرده بود و هر چه براى تعويض لباس اصرار كرديم، قبول نكرد... وقتى هم عاقد پرسيد شغلت چیه؟ جواب داد: پاسدار هستم... چون ما به خانواده عروس گفته بوديم كه هم خياطه، هم توی سپاه مشغول به كاره؛ به كمال گفتيم: تو خياط هم هستى... اما كمال گفت: من فقط پاسدار هستم... پاسداری رو خیلی دوس داشت.
📚منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت پوستر با کیفیت اصلی
@khakriz1_ir
● واژهیاب:
#شهیدقشمی #شهدای_زنجان #مشخصات_شهید
#شریک_جهاد
🌸 شهید سبزعلی محمدی رو در ثواب انتشار و تولیدمحتوای امروز شریک میکنیم؛ به امیدی که دستمون رو بگیرند
#سواد_عاشقی| کارش جوشکاری بود. سبزعلی نه سواد خوندن داشت، نه نوشتن... اما پای درس عشق به خدا و اهلبیت خوب با سواد شده بود. اونقدر درسای بندگیشو خوب خونده بود، که رفت و فدای اسلام شد. چهارم مرداد ۱۳۶۳، توی پایگاه چاوشان ارومیه بود که توسط نیروهای عراقی بر اثر انفجار گلوله توپ و اصابت ترکش به سرش، شهید شد. پیکر مطهرش رو هم توی روستای دوزکندی از توابع شهرستان ایجرود به خاک سپردند.
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت پوستر با کیفیت اصلی
________________
🇮🇷ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
● واژهیاب:
#شهیدمحمدی #شهدای_زنجان #مشخصات_شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری
🎥 شهیدشهریاری وقتی راهحل را پیدا نمیکرد، کجا میرفت؟
این خاطرهی زیبا را از زبان امام خامنهای بشنوید
🔸 ۸ آذر؛ سالگرد شهادت دانشمند شهید دکتر مجید شهریاری گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهیدشهریاری #توسل #شهدای_زنجان #مسجد #نمازمستحبی #شهدای_ترور #دانشمند_شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری
🎥 برخورد جالب شهید شهریاری با پیک موتوری
به روایت #حجتالاسلام_راجی
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهیدشهریاری #ادب #شهدای_زنجان #اخلاق_حسنه #دانشمند_شهید #شهدای_ترور
#خاکریزخاطرات ۹۳
🔸با این رفتارها ثابت کرد لایقِ شهادته
#متن_خاطره|ساعت دوازده که کلاس تمام میشد، بهش میگفتم: آقا مجید! بیا بریم ناهار بخوریم... اما ایشون می گفت: حالا تو برو ، من هم میام ... میدونستم میخواد بره تا به نماز اول وقت برسه...
همسر شهید هم تعریف میکرد: « آقا مجید نماز شبش بهراه بود. حتی شب عروسی هم سجادهی نماز شبش جمع نشد.»
👤خاطرهای از زندگی دانشمند شهید دکتر مجید شهریاری
📚منابع: کتاب شهیدعلم، جلد۱، صفحه۱۲۶ ؛ پایگاه اینترنتی رجانیوز
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهیدشهریاری #دانشمند_شهید #نمازشب #نمازاولوقت #شهدای_ترور #شهدای_زنجان #خاکریز_خاطرات
#چند_روایت
🔸بُرشهایی از زندگی غوّاص شهید سعید حسنیتنها
🌼 #شهید_قرآنی|يكى از روزهاى ماه رمضان، وقت اذان ظهر بدنيا اومد. هفت ساله بود که توی كلاسهاى آموزش قرائت قرآن ثبتنامش کردم. اونقد خوب کار کرد و پیشرفت سریعی داشت، که توی ۱۳سالگی به مســــابقات بينالمللی قرآن راه پیدا کرد و با کسب مقام، برندهی سفر حج شد...
🌼 #اخلاص|مسابقات بینالمللی قرآن بود و قاریان کشورهای مختلف هم حضور داشتند. سعیدِ سیزده ساله هم شرکت کرد و برندهی سفر حج شد؛ اما حتی به من که مادرش هستم هم نگفته بود که چنین مقامی بدست آورده. یه روز همسایهمون گفت: مگه فامیلی شما "حسنیتنها" نیست؟ گفتم چرا... گفت: رادیو اسم پسرتون رو بعنوان برنده سفر حجِ مسابقات قرآن اعلام کرده... وقتی رفتم و از سعید صحت خبر رو پرسیدم. سرش رو انداخت پایین و آروم گفت: بله! درسته...
🌼 #نماز_شب|سعید عاشق نماز شب بود. اون ایامی که باهاش بودم یاد ندارم یه شب نماز شبش ترک شده باشه. یه بار درِ گوشش گفتم: بهم نماز شب خوندن یاد میدی؟ لبخندی زد و آروم گفت: معلومه که یاد میدم! چی از این بهتر!؟ اگه خدا بخواد از همین فردا شروع میکنیم... مثل یه معلم دلسوز برام وقت گذاشت و با حوصله بهم یاد داد، و از اون به بعد منم شدم نمازِ شب خوان... البته خیلیا برا نماز شب بیدار میشدند. بعضی شبها اونقدر تعدادشون زیاد بود که انگار نماز جماعت میخوندند. اونم توی برف و سرمای طاقتفرسا...
📚 منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران + خاطرات همرزمان شهید
🔸۲۵بهمن؛ سالروز شهادت سعید حسنیتنها گرامیباد
_______________
@khakriz1_ir
#شهید_حسنیتنها #شهدای_زنجان #قرآن
#وصیتنامه
#وصیتِ_عرفانی|وصیتنامهی شهید سعید حسنیتنها خاص بود. یه جاش نوشته:
"خدایا! میخوام طوری شهید بشم که جسدم توی بیابونا بمونه؛ یا تکهتکه بشم، بعد پوسیده و با خاک مخلوط بشم، تا وقتی رزمندهها و بسیجیها رد میشن، همراه با گرد و خاک به چهرههای نورانیشون بنشینم، تا افتخار کنم که با خاک به صورت بندههای خوبت نشستم؛ و تو به احترام اونها و بخاطر زحماتی که میکشند؛ من رو ببخشی تا جلوی حسینات شرمنده نباشم"
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_حسنیتنها #امام_حسین #بخشش #شهدای_زنجان
#خاکریزخاطرات ۱۳۴
🔸وسط مهمونی پاشد و رفت...
#متن_خاطره|یه شب توی مهمونی فامیلی همگی دور هم جمع بودیم. وسطِ شب نشینی و صحبت، یهو دیدم سعید بلند شد و رفت. کنار دربِ پذیرایی که رسید، گفت: ما امشب پلو خوردیم، گوشتش رو نخواستیم. من متوجه منظورش نشدم. تا اینکه فـردای اون روز یکی از بستگان گفت: منظور سعید از گوشت؛ غیبتی بود که توی صحبتمون داشت رخ میداد. چون خدا توی سوره حجرات آیه ۱۲ غیبت رو تشبیه کرده به خوردنِ گوشتِ برادرِ مُرده...
👤خاطرهای از زندگی شهید سعید حسنیتنها
📚منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران زنجان بهنقل از مادرشهید
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
_______________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_حسنیتنها #غیبت #بیتفاوت_نبودن #شهدای_زنجان #شهدای_قرآنی #امر_به_معروف #خاکریز_خاطرات
#خاطره
🔸خندهم گرفت؛ نوشته بود: امروز شما را خیلی #اسبانی کردم؛ حلالم کنید
خاطرهای از کودکی شهید حمید احدی
#متنخاطره|داشتم برا ناهار سیبزمینی سرخ میکردم که صدای دعوای مصطفی و حمید بلند شد. خواهرشون هیجانزده دوید سمتم و گفت: مام جون! دارن همدیگه رو میزنن.
رفتم و داد زدم: چه خبرتونه؟ مصطفی باعصبانیت گفت: همش تقصیر اینه، زد زیر قول و قرارمون. حمید هم جواب داد: نخیرم! من مشقام رو زود تموم کردم. تازه! فقط یه دونه خوردم...
سر خامه دعواشون شده بود. مصطفی گفت: قرار گذاشته بودیم با هم مسابقه بدیم و بعدش بخوریم.
با حالت تاسف گفتم: بخدا از شما بعیده... حمید! مصطفی داداشِ بزرگته، اینجوری احترامشو نگه میداری؟ مصطفی! داری مکلّف میشی. هنوز یاد نگرفتی برادر کوچکترت رو ببخشی؟
سرشون رو انداختن پایین. حمید زیرلب گفت: ببخشید!
سرگرم بچهها شدم و سیبزمینی سوخت. اما هر سهتاشون بدون اعتراض، غذاشون رو خوردند و رفتند مدرسه.
من موندم و خونهی بهم ریخته. داشتم مرتب میکردم که چشمم افتاد به کمد کتابهای حمید. سابقه نداشت تا این حد شلخته باشه. یهو چشمم خورد به پاکتی که روی کتابش چسبونده بود. دیدم روی پاکت با خط کج و کولهای نوشته: مام جون عزیزم! اینها سَحم شیرینی منه. بخورید تا دهانتون شیرین بشه. من امروز شما رو خیلی اسبانی کردم. حلالم کنید.
خندهام گرفت. هم بخاطر کاری که کرده بود و هم بخاطر غلطهای املاییاش. داخل پاکت رو نگاه کردم؛ سه تا شیرینی خامهای کوچک بود. همونی که بخاطرش با مصطفی دعوا کرده بود.
📚منبع: کتاب "چشمهایش میخندید"
@khakriz1_ir
#شهدای_زنجان #شهید_احدی #احترام_به_والدین #شهیداحدی
#یک_خاطره
🔸 گریه کرد؛ اما بیاحترامی به پدر نه...
#متنخاطره|آخر شب بود و هنوز حمید و مصطفی برنگشته بودند خونه. پدرشون خسته و کلافه، منتظر بود تا برسند و بهشون تذکر بده... وقتی اومدند؛ بهشون گفت: تا این وقت شب کجا بودین؟ مگه کلاس حاجآقا قائمی ساعت ۸:۳۰ تموم نمیشه؟ حمید گفت: مسألهای پیش اومد؛ موندم بعد از کلاس با حاجآقا مشورت کنم؛ برا همین طول کشید...
پدرش که دنبال بهونه بود تا بهشون تذکر بده؛ بهونهی خوبی دستش اومده بود، گفت: هوم! پسر من رو ببین، چه راحت میگه فقط یه سوال داشتم. تو هیچ فکر نکردی من و مادرت دلمون هزار راه میره و نگران میشیم؟ یعنی سوالت اونقدر مهم بود که تا این وقت شب بیرون موندی؟ در و همسایه الآن شما رو ببینن چی میگن؟ هان؟
بعد سرش رو به علامت تأسف تکان داد و صداش رو بالا برد و ادامه داد:
ببین حمید! فکر آبروی خودت نیستی، به فکر ما باش. بعد از این نبینم تا این وقت شب بیرون باشید، حتّی اگه سوالتون خیلی مهم بود. با تو هم هستم مصطفی! ...
خلاصه نیم ساعتی باهاشون اتمامِ حجت کرد. حمید هم سرش پایین بود و هیچی نمیگفت. حرفای پدرش که تموم شد، بلند شد تا بره. دیدم اشک روی گونههاشه. یاد حرفای دیروزش افتادم که دستم رو بوسید و گفت: حاجآقا قائمی گفته: احترام پدر و مادر از هر مسئلهای واجبتره. حتّی اگه اگه دعواتون کردند، مبادا صداتونو روی اونا بلند کنید!
👤خاطرهای از نوجوانی شهید حمید احدی
📚 منبع: کتاب " چشمهایش میخندید"
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_احدی #احترام_به_والدین #شهدای_زنجان #شهیداحدی
#چندخاطره
🔸شهیدی که حضرت زهرا(س) او را در آغوش کشید و برایش نام انتخاب کرد
خاطراتی از زندگی شهید ابوالفضل پاکداد
🌼 #رویای_صادقه|بعد از تولد پسرم خواب دیدم حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) به منزلمون اومدند. حضرت زهرا (س) فرزندم رو در آغوش گرفت، صورتش رو بوسید و فرمود: اسم این کودک رو ابوالفضل بگذارید.
🌼 #مبارز|از نوجوونی اهل مبارزه بود. کلاس دوم راهنمایی، با رفیقاش توی مدرسه تزئینات مربوط به تولد شاه رو پاره کرد. شهربانی پدرش رو خواست و ازش تعهد گرفت؛ ابوالفضل رو هم از مدرسه اخراج، و اون سال مردودش کردند.
🌼 #تکلیفگرا|بعد از پیروزی انقلاب، با شروع درگیریهای کردستان، رفت پاسدار شد. وقتی مخالفت رفیقاش برا شرکت در میدانِ جهاد رو دید، ساعتها وقت گذاشت و براشون استدلال آورد. بهشون گفت: اگه تا الان با قلم و در عرصهی فرهنگی مبارزه میکردیم، امروز تکلیف فرق کرده و باید در کنار تعلیم و تربیت، عملاً وارد مبارزه بشیم.
🌼 #اخلاق_نیکو|یه مدت توی زندان کار میکرد و با زندانیان سیاسی سروکار داشت. اونقد باهاشون خوشبرخورد بود که برخی از زندانیها شیفتهش شدند. توی یکی از یادداشتهاش نوشته بود: فلانی با اسلحه یکی از زندانیها رو کتک زد، منم باهاش برخورد کردم. خلاصه جوری دلسوزانه با زندانیها برخورد کرد که بعد از شهادتش اونا هم واسش گریه کردند.
🌼 #پاسدار|خطر ترور وجود داشت، اما توی شهر با لباس سپاه میچرخید. میگفت: لباس سپاه کفن منه. میگفت: یه پاسدار بیش از ۱۱ماه زنده نمیمونه. جالبه دقیقا ۱۱ماه بعد از ورود به سپاه شهید شد.
📚منبع: بنیاد حفظ آثار زنجان
@khakriz1_ir
#شهید_پاکداد #شهدای_زنجان