#شهید_امروز
🔸#برش_سوم|حشمتاله لحظه شهادت گفت: این کاخها مال کیه؟
#خاطره|شب ۲۳ ماه مبارک رمضان حال حشمتاله بسيار بد بود و روی تخت بيمارستان شاهد آخرين نفسهايش بودم. با همون حال سفارشهايی درباره بچهها کرد و وصيت نمود. لحظاتی بعد از اذان صبح در حالیکه حالش بسيار وخيم بود، یهو ديدم بصورت نيمه نشسته روی تخت، با احترامی خاص تعظيم کرد. انگار شخص يا اشخاص بزرگواری به ديدارش اومده بودند... حشمتاله شروع به تلاوت قرآن کرد و سپس پرسيد : «اين کاخها برا کيه؟» آخر سر در حالیکه دستاش رو با احترام روی سينه گذاشته بود، گفت: «چشم میآيم، میآيم.» بعد آروم سرش رو روی تخت گذاشت و در حالیکه به من نگاه میکرد، شهادتين گفت و شهید شد.
✍ راوی: خانم طیبه خزایی؛ همسر شهید
_______
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهیدطاهری #شهدای_مازندران #لحظه_شهادت
#خاطره
🔸۳۰کوملهای که با برخورد جالب حسین؛ عوض شدند...
#متن_خاطره|حسین قجهای توی کردستان فرماندهی محور دزلی بود. همیشه کوملهها رو زیر نظر داشت و بهشون ضربات زیادی زد. برا همین واسه سرش جایزه گذاشتند... یه روز کومله سرِ راه حسین که پیاده در حال عبور بود، کمین گذاشت. حسین وقتی متوجه کمین اونا شد، سریع روی زمین دراز کشید و سینه خیز و خیلی آهسته خودش رو به پشت کمینشون کشید و کوملهای که در کمینش بود رو به اسارت گرفت...
بعد بهش گفت: «حالا من با تو چیکار کنم؟» کومله جواب داد: «نمیدونم، من اسیر شما هستم.» حسین گفت: «اگر من اسیر تو بودم، با من چه میکردی؟» کومله گفت: «تو رو تحویل دوستانم میدادم و جایزه میگرفتم...» حسین گفت: «اما من تو رو آزاد میکنم.» بعد هم اسلحهاش رو گرفت و آزادش کرد...
فردای اون روز دیدیم همون شخص با حدود ۳۰ نفر از افراد کوملهها اومدند پیش حسین قجهای و خودشون رو تسلیم کردند... بعد هم همهشون جزو یاران حسین شدند...
🇮🇷۱۵ اردیبهشت؛ سالروز شهادت شهید حسین قجهای گرامیباد
📚 منبع: خبرگزاری دفاعمقدس و تسنیم
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهیدقجهای #رشادت #شجاعت #اخلاق_حسنه #شهدای_اصفهان
#خاطره
🔸دانشجوی شهیدی که در آمریکا استاد بیخدای خود را شیعه کرد...
#متن_خاطره|پروفسور محمد لگنهاوسن میگه: توی دانشگاه تگزاس یه دانشجوی ايرانی داشتم بنام اكبر ملكی نوجهدهی. بعد از مدتی دیدم کلاس نمیاد؛ تا اینکه يه روز توی دانشگاه در حال پخش تبلیغات درباره اسلام و انقلاب ایران دیدمش. رفتم و بهش گفتم: چیكار ميكنی؟ چرا ديگه كلاس نميای؟ گفت: ما توی كشورمون انقلاب كرديم و من فكر میكنم مهمه كه دانشجويان اينجا هم درباره انقلاب اسلامی ايران اطلاع درستی داشته باشند. گفتم: كار خوبیه؛ اما كلاس هم بيا؛ من هم همهی تبليغات شما رو میخونم. ايشان قبول كرد و چند كتاب پیرامون اسلام برام آورد. کتابها رو خوندم و شروع كرديم با اكبر دربارهی اعتقاداتش صحبت كردن؛ و كمكم دوست شديم. اکبر خيلی صادقانه صحبت ميكرد و هيچ شكی درباره اعتقاداتش نداشت. با هم درباره شيعه و سنی هم صحبت كردیم. البته من در مورد اینکه شیعه بشم یا سنی شکی نداشتم. میگفتم یا بی خدا میمونم یا شیعه میشم. اکبر كتابهای دیگهای هم برام آورد كه بهترين آنها يك ترجمه از نهجالبلاغه؛ و یک ترجمه از جلد اول الميزان بود. يكی از ويژگيهای اكبر اين بود که هم با دانشجويان خط امام همكاری میكرد، هم با دانشجويانی که به ديدگاه امام نزديك نبودند، ارتباط برقرار میکرد. از زمان آشنا شدن با اكبر، تا مسلمان شدنم تقريبا سه سال طول كشيد. اما مدتی قبل از گفتن شهادتین دیگه اکبر رو ندیدم؛ تا اینکه از نزدیکانش شنیدم رفته ایران و در جنگ شهید شده...
________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهیدملکی #شهدای_آذربایجانشرقی
#خاطره
🔸چند روایت از شهید عارفِ مازندران؛ در سالگرد شهادتش
🌼#گذشت|پیراهن که براش میخریدم؛ از مسجد جامع که برمیگشت، میدیدم لباسش عوض شده. میگفت: یکی از لباسم خوشش اومد، بهش هدیه دادم... ضبط صوتی که برایش خریده بودم رو هم داده بود به دوستاش، میگفت: اونا بیشتر نیاز دارن...
🌼#نمازشب|همیشه نماز شب میخوند؛ نماز شبهایی که با گریه همراه بود. اگر یک روز هم نماز شبش قضا میشد، سه روز روزه میگرفت... تا طلوع آفتاب هم نمیخوابید. میگفتم: علیجان! بخواب خستهای! میگفت: [بینالطلوعین] کراهت داره...
🌼#روضهیمادر|عاشقِ حضرت زهرا(س) بود. وقتی شهیدعلمدار توی روضههاش نام بیبی رو میبرد؛ سیدعلی با ضجه گریه میکرد. من ندیدم هیچ چیزی مانند روضههای مادر، سیدعلی دوامی رو اینگونه بیتاب کنه...
🌼#خمپارهشصت|میگفتم: مادر! دوست دارم شهید بشی؛ ولی نه مفت و راحت، باید حالا حالاها از دشمن بکشی!
سیدعلی هم با لبخند میگفت: مادر نزاییده کسی بتونه منو بکشه، مگر خمپاره۶۰؛ چون نامرده و صدا نداره... همیشه میگفت با خمپاره۶۰ شهید میشم. همینجورم شد. با ترکش خمپاره۶۰ توی شلمچه آسمونی شد
🌼#بهشت|یه روز در حال میوه خوردن، گفتم: کاش علی زنده بود و از این میوهها میخورد... تا اینکه خواب دیدم علی دستم رو گرفت؛ منو به باغی زیبا توی بهشت برد و گفت: مادرجان! اینجا هر چی بخوام فراهمه. ببین الان من سیب میخوام... یهو دیدم شاخههایی پر از سیبِسرخ براش خم شد و او از آن سیبهای آبدار خورد و شاخه برگشت؛ بعد انگور و ...
____
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهیددوامی #شهدای_مازندران
#خاطره
💢 چند روایت از شهیدی که در سالروز تولدش به شهادت رسید...
🌼 #تولد|شهید مدافع حرم «حسن حزباوی» در تاریخ یکم آذر ۱۳۶۱ در محله کوت عبدالله اهواز چشم به جهان گشود و در تاریخ اول آذر ۱۳۹۳ توسط تروریستهای تکفیری در سوریه به شهادت رسید.
🌼 #رفتار_علوی| رفتار وکردارش سبب شد تا یکی از برادران اهل تسنن توی سوریه، بعد از دوستی با شهید حزباوی و تحت تاثیر رفتارِ او، شیعه بشه
🌼 #نجات_بهقیمت_جان|حدود ۷۵ نفر از مدافعانحرم در محاصره جبهه النصره بودند. حسن از فرمانده اجازه خواست تا برا نجات اونا بره، اما فرمانده اجازه نداد و گفت: حسن! ما در تیررس مستقیم دشمن هستیم و هر کس بخواد برای نجات این افراد اقدام کنه؛ احتمال شهادتش بالاست... اما حسن گفت: نمیتونیم بذاریم دشمن ۷۵ نفر از بچههامون رو راحت قیچی کنه...
خلاصه بالاخره فرمانده رو قانع؛ و قبل از رفتن غسل شهادت کرد. بعد هم رفت و نشست پشت تیربار؛ و یکسره اونقدر شلیک کرد، تا محاصره شکسته شد و بچهها موفق به خروج از محاصره شدند. اما خودش دقایقی بعد موردِ هدفِ تکفیریها قرار گرفت و به شهادت رسید.
🔸۱ آذر؛ سالگرد شهادت حسن حزباوی گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهیدحزباوی #رشادت #بی_تفاوت_نبودن #اخلاق_حسنه #شهدای_خوزستان
#خاطره
🔸 نحوهی شهادت سرداری که مصداق واقعی اخلاقِ حسنه بود
🌼 #شهادت|پدرم صبحِ روز شهادت، از همهی ما حلالیت طلبید و به تک تکِ ما گفت: اگه کم و کاستی داشتم، منو امروز ببخشید و حلال کنید. مادرتون رو یاری کنید و مواظب هم باشین. ادب رو هم فراموش نکنین و صبورباشید. توی ایمانتون هم استوار باشین... بابا اینا رو گفت و مثل همیشه با پای پیاده به سمت محل کارش راه افتاد...
ضاربین توی خیابون خلوتی که محل همیشگی رفت و آمد پدرم بود، کشیک داده بودند و وقتی پدرم رو دیدند به سمتش رفته و گفتند: همتیفر شما هستید؟ پدرم با همون متانت و خوشرویی همیشگیاش به سمت اونا برگشته و دستش رو به نشانهی ادب روی سینه گذاشته و گفته بود: سلام علیکم! بله بفرمایید؛ امری داشتید؟ و در همین لحظه منافقین تیری رو به سمت سینهی پدرم که دستش روی اون بود، شلیک کرده و تیر به ساعتِ دستش اصابت و بعد از اون، کمانه کرده و به گلوی ایشون خورده بود.
منافقین برا اینکه مطمئن بشن پدرم زنده نمیمونه، یه تیر به قلب و تیر دیگری رو به سرش زدند و بلافاصله با موتور از صحنه جنایت گریختند...
عاملِ ترور پدرم بعدها که دستگیر شد، اعتراف کرد که شهید همتیفر تنها شهیدی بوده که هیچ عکسالعملی هنگام ترور و شهادت نشون نداده و با روی باز از اونا استقبال کرده. حتی بهشون لبخند زده و سلام کرده بود؛ اما اونا وقیحانه پدرم رو به شهادت رسانده بودند.
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهیدهمتیفر #شهدای_ترور #شهدای_کرمان #منافقین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایت
🎥 آقای ابوترابی بهش میگفت: پسر! یه خورده تقیه کن...
#خاطره|پسرم توی اسارت همیشه در حال نماز خواندن و دعا برای امام خمینی(ره) و آقای خامنهای بود. بعثیها هم به قصد کُشت میزدنش که چرا چنین دعاهایی میکنه. اونقدر هم کتک میخورد که هفته به هفته بیهوش میشد... آقای ابوترابی بهش میگفت: پسر! یه خورده تقیّه کن... اما یدالله جواب میداد: ما یه جون داریم و بالاخره طی میشه... هر بار هم که از بیهوشیِ حاصل از کتک خارج میشد، دوباره میرفت سر نماز و دعا برا امام خمینی و آقای خامنهای...
🔸 ۸ دیماه؛ سالگرد شهادت آزادهی شهید یدالله آقابابایی گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهیدآقابابایی #شجاعت #شهدای_قم #اسارت #مقاومت #ولایت_فقیه
#خاطره
✍ دو روایت؛ یک تلنگر...
🌼 #روایت_اول|دفاع از اسیر بعثی...
یادمه توی عملیات یکی از بچهها که دوستش جلوی چشماش شهید شده بود، با عصبانیت به صورت یکی از اسرای درجهدار بعثی سیلی زد و کمربندش رو بیرون آورد تا کُتکش بزنه. علیرضا تا این صحنه رو دید خودش رو رسوند و مانعِ کتک خوردن اسیر بعثی شد. کمی آب به اسیر داد و آرومش کرد. بعد هم رو کرد به سمت رزمنده و با ناراحتی گفت: به چه حقی با اسیر این برخورد رو میکنی؟ اگه کمبود نیرو نداشتم، ردت میکردم تا بری. من چنین نیرویی نمیخوام...
🌼 #روایت_دوم|نذاشت خجالت بکشم...
سوارِ موتور داشتیم برمیگشتیم، که روی یه تپه گاز دادم و با پَرِش رد شدم. یهو علیرضا از ترکِ موتور افتاد. نگاهش کردم و دیدم روی تپه در حال غلطیدنه... سریع پیاده شدم و رفتم سمتش. خجالت زده و سر به زیر گفتم: شرمندهام. بلافاصله با لبخند بحث رو عوض کرد و اصلاً به روم نیاورد. گفت: بهتره حرکت کنیم. وقتی رسیدیم کنار سنگرمون، از خجالت روم نمیشد برم توی سنگر. آخه باهاش همسنگر بودم و روی نگاه کردن به صورتش رو نداشتم. خواستم برم یه سنگر دیگه، که علیرضا اومد، دستم رو گرفت و گفت: سنگرت اینجاست؛ کجا میری؟ خلاصه چند روز از خجالت نمیتونستم باهاش روبرو بشم. علیرضا که این شرمساریام رو متوجه شده بود؛ یه روز اومد بغلم کرد و گفت: اتفاقی نیفتاده که! اشتباه از من بود که خودم رو محکم نگه نداشتم؛ اینقد خودتو اذیت نکن...
📚منبع:کتاب دلداده؛ صفحات ۷۵ و ۸۶
#تلنگر|خودتو بذار جای علیرضا...
خودتو بذار جای شهید علیرضا ماهینی؛ اگه توی این شرایط باشی چیکار میکنی؟
@khakriz1_ir
#شهیدماهینی #شهدای_بوشهر
#خاطره
🔸رویای صادقهای که بعد از ۳۶ روز تعبیر شد...
خاطرهای از زبانِ خودِ شهید رحمانیان
#متن_خاطره|توی جنگ دوستم سیامک، که از جان بهتر و از برادر واسم عزیزتر بود، شهید شد. خیلی دلتنگش بودم و دوس داشتم به خوابم بیاد. یه روز وقتی داشتم از ایلام برا مرخصی برمیگشتم، توی اتوبوس يادِ رفقایِ شهيدم افتادم و چند قطره اشک از چشمام جاری شد. با خود گفتم: یعنی بچههایی كه شهيد شدند، الان اون دنیا پيش هم هستند؟!!!
تا اینکه دو روز بعد، سيامک رو كه مدتها آرزو میكردم توی خواب ببينمش، به خوابم اومد. خیلی شگفتزده شده بودم و هر دوتامون اشک میریختیم. بغلش کردم و پرسيدم:
▪️آيا به فكر ما رفقاتون هم هستيد؟
▫️سيامک گفت : بله!
▪️گفتم: آيا اون دنیا با شهدای دیگه کنار همید؟
▫️سيامک جواب داد: بله
و در آخر ازش پرسیدم:
◾️آيا من رو هم میبرید پيشِ خودتون؟
كه سيامک این بار هم گفت:
▫️بله!
✍ #پینوشت: جالبه که بدونید یحیی رحمانیان؛ ۳۶ روز بعد از دیدن این رؤیای صادقه، توی یکی از عملیاتهای مناطق برفی ایلام، به شهادت رسید...
📚منبع: نویدشاهد"بنیاد شهید و امور ایثارگران"
🔸 ۱۸دیماه؛ سالروز شهادت پاسدار شهید یحیی رحمانیان گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهیدرحمانیان #رویای_صادقه #شهدای_خوزستان #شهدای_فارس
#خاطره
🔸خندهم گرفت؛ نوشته بود: امروز شما را خیلی #اسبانی کردم؛ حلالم کنید
خاطرهای از کودکی شهید حمید احدی
#متنخاطره|داشتم برا ناهار سیبزمینی سرخ میکردم که صدای دعوای مصطفی و حمید بلند شد. خواهرشون هیجانزده دوید سمتم و گفت: مام جون! دارن همدیگه رو میزنن.
رفتم و داد زدم: چه خبرتونه؟ مصطفی باعصبانیت گفت: همش تقصیر اینه، زد زیر قول و قرارمون. حمید هم جواب داد: نخیرم! من مشقام رو زود تموم کردم. تازه! فقط یه دونه خوردم...
سر خامه دعواشون شده بود. مصطفی گفت: قرار گذاشته بودیم با هم مسابقه بدیم و بعدش بخوریم.
با حالت تاسف گفتم: بخدا از شما بعیده... حمید! مصطفی داداشِ بزرگته، اینجوری احترامشو نگه میداری؟ مصطفی! داری مکلّف میشی. هنوز یاد نگرفتی برادر کوچکترت رو ببخشی؟
سرشون رو انداختن پایین. حمید زیرلب گفت: ببخشید!
سرگرم بچهها شدم و سیبزمینی سوخت. اما هر سهتاشون بدون اعتراض، غذاشون رو خوردند و رفتند مدرسه.
من موندم و خونهی بهم ریخته. داشتم مرتب میکردم که چشمم افتاد به کمد کتابهای حمید. سابقه نداشت تا این حد شلخته باشه. یهو چشمم خورد به پاکتی که روی کتابش چسبونده بود. دیدم روی پاکت با خط کج و کولهای نوشته: مام جون عزیزم! اینها سَحم شیرینی منه. بخورید تا دهانتون شیرین بشه. من امروز شما رو خیلی اسبانی کردم. حلالم کنید.
خندهام گرفت. هم بخاطر کاری که کرده بود و هم بخاطر غلطهای املاییاش. داخل پاکت رو نگاه کردم؛ سه تا شیرینی خامهای کوچک بود. همونی که بخاطرش با مصطفی دعوا کرده بود.
📚منبع: کتاب "چشمهایش میخندید"
@khakriz1_ir
#شهدای_زنجان #شهید_احدی #احترام_به_والدین #شهیداحدی
#خاطره
🔸دو برادر که در کنار هم سوختند؛ اما سربند یازهرای آنها سالم ماند... شهیدان مصطفی و مرتضی نعمتیجم به روایت مادر
🌼 #توصیهی_جالبِ_مادر|پایِ سفرهی آخرین ناهاری که با بچهها خوردیم، برگشتم به مصطفی و مرتضی گفتم: یه وقت عراقیها الکی الکی شما رو نکشندها. جلوی تیرشون نباشید، اول شما بکشیدشون...
🌼 #تحققِتوصیهیمادر|بعد از شهادت مصطفی و مرتضی همرزماشون تعریف میکردند که پسرهام فيلمای خوبی از عمليات فتحالمبين تهيه کرده بودند. ظاهراً تعدادی از رزمندهها به اسارتِ بعثیها در اومده بودند، اما همون زمان امداد غیبی به دادشون میرسه و طوفانِ گرد و غبار رخ میده، و فرار میکنن. میگن مصطفی و مرتضی اين شرايط رو ضبط کرده بودند... حتی میگن پسرام تعداد زيادی اسير و غنيمت میگيرند؛ اما در حالیکه از خط دور میشدند، بعثیها ماشينشون رو با آرپیجی میزنن. متاسفانه به خاطر انفجار ماشین و سلاحهای غنیمتی ، هم پیکر دو پسرم میسوزه، هم فیلمهایی که ضبط کرده بودند؛ اما سربند یازهراشون نمیسوزه...
📚منبع: گفتگوی مادر شهیدان نعمتیجم با خبرگزاری فارس
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_نعمتیجم #شهدای_هنر #شهدای_تهران
7.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطره
🎥 دو خاطرهی ناب از زندگی شهید مدافع حرم محرم علیپور
🔰آنچه در این کلیپ میبینید:
▫️تولد سال آیندهی پسرش رو هم گرفت؛ گفت: پسرم سالِ دیگه بابا نداره [00:01]
▪️شهید عبداللهی دست محرم رو کشید روی سرش تا شهید بشه... و شد [01:17]
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_علیپور #عنایت_شهدا #حاجت #شهدای_آذربایجانشرقی #شهید_عبداللهی