#مرور_خاطرات
💢مطالبی از قبل؛ پیرامون شهیدان رجایی و باهنر در کانال وجود دارد:
🔸 شهید رجایی و میوههای لکدار پیرمرد دستفروش
🔶 شلوار پارهی شهید باهنر
با کلیک روی هر گزینهی فوق؛ به مطلب مورد نظر منتقل خواهید شد
●واژهیاب:
#شهیدباهنر #شهدای_کرمان #شهیدرجایی #شهدای_قزوین #دستگیری_از_فقرا #احترام_به_والدین
#خاکریزخاطرات ۹۲
🔸علیرضا از نوجوانی پهلوان بود...
#متن_خاطره|علیرضا صبحها حدود یک ساعت قبل از اینکه مدرسهاش شروع بشه، از خونه خارج میشد میرفت لحافدوزی، یک تشک میدوخت و بعد می رفت مدرسه. ازش پرسیدم: علیرضا چرا اینکار رو میکنی؟ بهم گفت: میخوام توی هزینههای مدرسهام کمک خرجِ پدرم باشم، و حداقل پولِ قلم و دفترم رو خودم تأمین کنم...
👤خاطرهای از نوجوانی مدافعحرم شهید علیرضا قلیپور
📚راوی: یکی از بستگان شهید
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
🔸 ۶ آذر؛ سالگرد شهادت پاسدار مدافعحرم علیرضا قلیپور گرامیباد
____________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهیدقلیپور #شهدای_فارس #احترام_به_والدین #کار #خاکریز_خاطرات #نوجوانی_شهدا
#خاکریزخاطرات ۹۸
🔸به احترام مادر چشماش وا شد...
#متن_خاطره|سیدمهدی هیچگاه پاهاش رو جلوم دراز نکرد. جلوی پام تمام قد میایستاد و تا من نمینشستم، او هم نمینشست. فقط یه جا پاهاش رو جلوم دراز کرد؛ اونم وقتی که شهید شد. بهش گفتم: سید! تو هیچوقت پاهات رو جلو من دراز نمیکردی،حالا چی شده مادر؟! یهو دیدم چشمای پسرم به اذن خدا برا چند لحظه باز شد و یک قطره اشک از چشماش اومد...
[شاید میخواسته به مادرش بگه: اگه میتونستم، جلو پاهات تمام قد میایستادم...]
👤خاطرهای از زندگی روحانی شهید سید مهدی اسلامیخواه
📚منبع: کتاب رموز موفقیت شهیدان ، جلد۱، صفحه ۲۵
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
_____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهیداسلامیخواه #احترام_به_والدین #مادر #شهدای_خراسانرضوی #خاکریز_خاطرات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری
🎥 میگفت: خانوم! زرنگ باش...
ببینید! شاید برای شما هم اتفاق بیفته
🔸 ۳۰دیماه؛ سالروز شهادت سردار حاج صادق امیدزاده گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_امیدزاده #احترام_به_والدین #شهدای_کرمانشاه #شهدای_جبههمقاومت
#خاکریزخاطرات ۱۲۸
🔸با خواندن این خاطره از اوجِ احترام شهید به مادرش شگفتزده خواهید شد
#متن_خاطره|يه شب كه از منطقه برگشت، دوستاش اومدن خونه برای دیدنش. بهش گفتم: من خيلی خوابم مياد، اگه باهام كاری نداريد، برم بخوابم. گفت: نه مادرجان! شما راحت باشيد... دوستاش که رفتند، اومد کنارِ رختخوابم و پرسيد: مادر! چيزي احتياج نداريد؟ گفتم: اگه میتونی برام يه ليوان آب بيار... اینو گفتم و دوباره خوابم برد...بار دوم که بیدار شدم، ديدم آقا محسن لیوانِ آب به دست، بالای سرم ايستاده. گفتم: مگه شما نخوابيدی؟ گفت: نه! شما آب خواستيد و من از همون لحظه اینجا ایستادم تا بيدار بشید و آب رو بهتون بدهم... [حتی دلش نیومد مادرش رو بیدار کنه؛ احترام یعنی این...]
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید سیدمحسن قاضی
📚منبع: بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس؛ به نقل از مادر شهید
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] باکیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
🔸۱۱بهمنماه؛ سالروز شهادت سیدمحسن قاضی گرامیباد
______________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهیده_قاضی #احترام_به_والدین #مادر #ادب #شهدای_خراسانرضوی
#چند_روایت
🔸بُرشهایی از زندگی شهید رمضان عامل گوشهنشین
🌼 #تولد|از تاثیر دعا و مناجات روی بچه شنیده بودم. برا همین ایام بارداری میرفتم مسجد و سعی میکردم با ادعیه و زیارات انس داشته باشم. شاید تاثیر همین اعمال بود که شب اول ماه رمضان به دنیا اومد و اسمش رو گذاشتیم رمضان...
🌼 #احترام_به_والدین|خیلی مراقب بود که ذرهای پدر و مادرش رو ناراحت نکنه و نگران نبینه. حتی وقتی موتورش رو دزد بُرد، بهشون نگفت تا نگران نشن. بعدها اهل خونه از همسایه شنیدند که موتورِ رمضان رو دزد برده
🌼 #اخلاص|هر مأموریتی که بهش محول میشد، با جدیت انجامش میداد. کارهاش رو از همه حتی پدرش هم پنهان میکرد؛ تا این اواخر حتی کسی از پاسدار بودنش خبر نداشت. هیچوقت با لباس سپاه توی شهر و محله ظاهر نمیشد. میگفت: هنوز باید خودسازی کنم، ممکنه خطایی ازم سر بزنه و خوب نیست مردم نسبت به سپاه بدبین بشن...
🌼 #درس_اخلاق|این توصیهاش رو هیچوقت فراموش نمیکنم. میگفت: "هر چه داریم از قرآن داریم. برا انس با محبوب باید قرآن خواند. اگه ما خواسته باشیم نیروی موفقی در جبهه و جمهوری اسلامی باشیم، باید با قرآن بیشتر انس بگیریم و ازش بهرهمند بشیم."
🌼 #شهادت|یکی از همسایهها خواب دیده بود توی حرم امام رضا(ع) ایستاده و اونجا رو چراغانی کردند. یکی از خادمها میگه: اینجا عروسیه. میپرسه: مگه توی حرم برا کسی عروسی میگیرن؟ خادم به رمضان اشاره میکنه و میگه: برا ایشون مجلس عروسی گرفتیم... سه روز بعد، خبر شهادتش اومد.
📚 منبع: ایثارنامه؛ جلد ۲۶
🔸۵ اسفند؛ سالروز شهادت رمضان عامل گرامیباد
@khakriz1_ir
#شهید_عامل #شهدای_خراسانرضوی
8.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
🎥 #روایتسوم|رابطهی زیبا و سراسر عشقِ شهید احمد محمد مشلب با مادرش...
عکس مادرشو زده بود به دیوار اتاقش و میگفت: هرشب قبل از خواب باید نگات کنم...
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_مشلب #شهادت_طلبی #احترام_به_والدین #مادر #شهدای_لبنان #شهیدمشلب #شهدای_مدافعحرم #شهدای_حزبالله #خاکریز_خاطرات
#چند_روایت
🔸بُرشهایی از زندگی سردار شهید عیسی خِدری
🌼 #عیسیصلواتی|چهار پنج ساله که بود، با بنای روستامون میرفت سر کارش. روبروی ایشون مینشست و ذکر صلوات میگرفت. کارگرها رو هم ترغیب میکرد که صلوات بفرستند. بنا هم هر جا میخواست خونه بسازه، عیسی رو با خودش میبرد برا صلوات فرستادن. از اون به بعد توی دِه اسم پسرم رو گذاشتند: "عیسی صلواتی"
🌼 #عزتمندی|اونقد از بیسوادیِ خودم رنج بردم که عیسی رو فرستادم مدرسه. اما بعد از دوماه گفت: دیگه نمیرم. هر چه هم اصرار کردم، فایده نداشت. میگفت: اون مدرسه مال خان و بچههاشه؛ برا همین روستازادهها رو اذیت میکنن... مدرسهی دیگهای ثبتنامش کردم؛ هفت کیلومتر رو باید به سختی و پیاده میرفت تا به اونجا برسه... هنوز یادمه که پاهاش تاول میزد و ترک بر میداشت بخاطر مسیر مدرسه... عیسی سختی راه مدرسهی جدید رو به جون خرید، اما زیر بار حرف زور خان و بچههاش نرفت...
🌼 #بهفکرپدر|کلاس اول راهنمایی توی شهر زابل ثبتنامش کردم. اما بعد از مدتی گفت: من مدرسه نمیرم! علت رو که پرسیدم، با شرمندگی گفت: من راضی نیستم شما توی این فشار اقتصادی، مجبور باشی برا درس خوندن من توی شهر هزینه کنی... خلاصه مجبور شدیم بیاریمش توی زهک درس بخونه. عیسی از اینکه تونسته بود باری از دوش ما برداره، خیلی خوشحال بود.
🌼 #تکبر|هیچوقت لباس نو تنش ندیدم. گفتم: مگه از لباس نو بدت میاد؟ خندید و گفت: بابا! میترسم به درد تکبر دچار بشم.
📚 منبع: خبرگزاری دفاعمقدس
🔸۱۶ اسفند؛ سالروز شهادت عیسی خدری گرامیباد
@khakriz1_ir
#شهید_خدری #احترام_به_والدین #تقوا #شهدای_سیستان_و_بلوچستان
#خاطره
🔸خندهم گرفت؛ نوشته بود: امروز شما را خیلی #اسبانی کردم؛ حلالم کنید
خاطرهای از کودکی شهید حمید احدی
#متنخاطره|داشتم برا ناهار سیبزمینی سرخ میکردم که صدای دعوای مصطفی و حمید بلند شد. خواهرشون هیجانزده دوید سمتم و گفت: مام جون! دارن همدیگه رو میزنن.
رفتم و داد زدم: چه خبرتونه؟ مصطفی باعصبانیت گفت: همش تقصیر اینه، زد زیر قول و قرارمون. حمید هم جواب داد: نخیرم! من مشقام رو زود تموم کردم. تازه! فقط یه دونه خوردم...
سر خامه دعواشون شده بود. مصطفی گفت: قرار گذاشته بودیم با هم مسابقه بدیم و بعدش بخوریم.
با حالت تاسف گفتم: بخدا از شما بعیده... حمید! مصطفی داداشِ بزرگته، اینجوری احترامشو نگه میداری؟ مصطفی! داری مکلّف میشی. هنوز یاد نگرفتی برادر کوچکترت رو ببخشی؟
سرشون رو انداختن پایین. حمید زیرلب گفت: ببخشید!
سرگرم بچهها شدم و سیبزمینی سوخت. اما هر سهتاشون بدون اعتراض، غذاشون رو خوردند و رفتند مدرسه.
من موندم و خونهی بهم ریخته. داشتم مرتب میکردم که چشمم افتاد به کمد کتابهای حمید. سابقه نداشت تا این حد شلخته باشه. یهو چشمم خورد به پاکتی که روی کتابش چسبونده بود. دیدم روی پاکت با خط کج و کولهای نوشته: مام جون عزیزم! اینها سَحم شیرینی منه. بخورید تا دهانتون شیرین بشه. من امروز شما رو خیلی اسبانی کردم. حلالم کنید.
خندهام گرفت. هم بخاطر کاری که کرده بود و هم بخاطر غلطهای املاییاش. داخل پاکت رو نگاه کردم؛ سه تا شیرینی خامهای کوچک بود. همونی که بخاطرش با مصطفی دعوا کرده بود.
📚منبع: کتاب "چشمهایش میخندید"
@khakriz1_ir
#شهدای_زنجان #شهید_احدی #احترام_به_والدین #شهیداحدی
#یک_خاطره
🔸 گریه کرد؛ اما بیاحترامی به پدر نه...
#متنخاطره|آخر شب بود و هنوز حمید و مصطفی برنگشته بودند خونه. پدرشون خسته و کلافه، منتظر بود تا برسند و بهشون تذکر بده... وقتی اومدند؛ بهشون گفت: تا این وقت شب کجا بودین؟ مگه کلاس حاجآقا قائمی ساعت ۸:۳۰ تموم نمیشه؟ حمید گفت: مسألهای پیش اومد؛ موندم بعد از کلاس با حاجآقا مشورت کنم؛ برا همین طول کشید...
پدرش که دنبال بهونه بود تا بهشون تذکر بده؛ بهونهی خوبی دستش اومده بود، گفت: هوم! پسر من رو ببین، چه راحت میگه فقط یه سوال داشتم. تو هیچ فکر نکردی من و مادرت دلمون هزار راه میره و نگران میشیم؟ یعنی سوالت اونقدر مهم بود که تا این وقت شب بیرون موندی؟ در و همسایه الآن شما رو ببینن چی میگن؟ هان؟
بعد سرش رو به علامت تأسف تکان داد و صداش رو بالا برد و ادامه داد:
ببین حمید! فکر آبروی خودت نیستی، به فکر ما باش. بعد از این نبینم تا این وقت شب بیرون باشید، حتّی اگه سوالتون خیلی مهم بود. با تو هم هستم مصطفی! ...
خلاصه نیم ساعتی باهاشون اتمامِ حجت کرد. حمید هم سرش پایین بود و هیچی نمیگفت. حرفای پدرش که تموم شد، بلند شد تا بره. دیدم اشک روی گونههاشه. یاد حرفای دیروزش افتادم که دستم رو بوسید و گفت: حاجآقا قائمی گفته: احترام پدر و مادر از هر مسئلهای واجبتره. حتّی اگه اگه دعواتون کردند، مبادا صداتونو روی اونا بلند کنید!
👤خاطرهای از نوجوانی شهید حمید احدی
📚 منبع: کتاب " چشمهایش میخندید"
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_احدی #احترام_به_والدین #شهدای_زنجان #شهیداحدی
#خاکریزخاطرات ۱۴۰
🔸اینجوری هوای دلِ مادرت رو داری؟!!!
#متن_خاطره|یه روز با همسرم رفته بودیم خرید. محمد رضا کوچیک بود و سپردمش به همسایه. وقتی برگشتم دیدم سرش خونی شده و داره گریه میکنه. ظاهراً با دوچرخه خورده بود زمین. تا من رو دید، گریهاش رو قطع کرد. میخواست ناراحت نشم. گفتم: محمدرضا! چی شده مادر؟!!! با همون شیرین زبونیِ بچگی گفت: هیچی نشده مامان. ناراحت نشیا! درد ندارم... از همون کودکی مراقب بود کاری نکنه که من غصه بخورم. سرش رو شستم و زخمش رو بستم. اما به جای آه و ناله مدام تکرار میکرد: مامان! درد ندارم... گریه نکنیا... غصه نخوریا... من خوبم ... هیچیم نیست... نگرانم نشیا...
👤خاطرهای از زندگی کودکی شهید محمدرضا مرادی
📚منبع: کتاب “حلوای عروسی” ؛ صفحه ۶۰
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
___________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_مرادی #احترام_به_والدین #مادر #شهدای_تهران #شهیدمرادی #خاکریز_خاطرات
#یک_خاطره
🔸زرنگ بود؛ بدون غُر زدن همهی ثوابها رو جمع کرد
#متن_خاطره|سال ۸۳ پدرمون فوت كرد. من و بقیهی خواهر برادرها كه از سیدمحسن بزرگتر بوديم، خارج از روستا زندگی میكرديم، برا همین سرپرستی مادر و سه برادر و خواهر كوچیکترمون به دوش سيد محسن افتاد. مرحوم پدرمون كار كشاورزی میكرد و سرزدن به زمين و ساير مشغوليتهایی كه روستايیها دارند كار سادهای نيست؛ اما سیدمحسن انجامش میداد... حتی سال ۸۵ وقتی توی دانشكده افسری قبول شد و رفت تهران؛ هر هفته پنجشنبه جمعهها از تهران میومد خمین و بعدشم خودشو میرسوند به روستا. توی همين زمان كم به سرعت كارهای کشاورزی و خونه رو سر و سامان میداد و دوباره برمیگشت تهران.... جالبه که توی این مدت يکبار هم به روی هيچكدوم از ما خواهر و برادراش نياورد كه چرا بايد مسئوليت مادر و دو برادر و یه خواهر كوچیکترش به دوشش افتاده....
👤خاطرهای از شهید سیدمحسن قریشی
📚منبع: مصاحبه روزنامه جوان با برادر شهید
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_قریشی #احترام_به_والدین #شهدای_مرکزی #پرکاری #مادر