eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.4هزار دنبال‌کننده
726 عکس
235 ویدیو
12 فایل
سلام ✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
💢مطالبی از قبل؛ پیرامون شهیدان رجایی و باهنر در کانال وجود دارد: 🔸 شهید رجایی و میوه‌های لک‌دار پیرمرد دست‌فروش 🔶 شلوار پاره‌ی شهید باهنر با کلیک روی هر گزینه‌ی فوق؛ به مطلب مورد نظر منتقل خواهید شد ‌‌‌ ●واژه‌یاب:
۹۲ 🔸علیرضا از نوجوانی پهلوان بود... |علیرضا صبح‌ها حدود یک ساعت قبل از اینکه مدرسه‌اش شروع بشه، از خونه خارج میشد می‌رفت لحاف‌دوزی، یک تشک می‌دوخت و بعد می رفت مدرسه. ازش پرسیدم: علیرضا چرا اینکار رو می‌کنی؟ بهم گفت: می‌خوام توی هزینه‌های مدرسه‌ام کمک خرجِ پدرم باشم، و حداقل پولِ قلم و دفترم رو خودم تأمین کنم... 👤خاطره‌ای از نوجوانی مدافع‌حرم شهید علیرضا قلی‌پور 📚راوی: یکی از بستگان شهید 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی 🔸 ۶ آذر؛ سالگرد شهادت پاسدار مدافع‌حرم علیرضا قلی‌پور گرامی‌باد ____________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۹۸ 🔸به احترام مادر چشماش وا شد... |سیدمهدی هیچگاه پاهاش رو جلوم دراز نکرد. جلوی پام تمام قد می‌ایستاد و تا من نمی‌نشستم، او هم نمی‌نشست. فقط یه جا پاهاش رو جلوم دراز کرد؛ اونم وقتی که شهید شد. بهش گفتم: سید! تو هیچوقت پاهات رو جلو من دراز نمی‌کردی،حالا چی شده مادر؟! یهو دیدم چشمای پسرم به اذن خدا برا چند لحظه باز شد و یک قطره اشک از چشماش اومد... [شاید می‌خواسته به مادرش بگه: اگه می‌تونستم، جلو پاهات تمام قد می‌ایستادم...] 👤خاطره‌ای از زندگی روحانی‌ شهید سید مهدی اسلامی‌خواه 📚منبع: کتاب رموز موفقیت شهیدان ، جلد۱، صفحه ۲۵ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی _____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 می‌گفت: خانوم! زرنگ باش... ببینید! شاید برای شما هم اتفاق بیفته 🔸 ۳۰دی‌ماه؛ سالروز شهادت سردار حاج صادق امیدزاده گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۱۲۸ 🔸با خواندن این خاطره از اوجِ احترام شهید به مادرش شگفت‌زده خواهید شد |يه شب كه از منطقه برگشت، دوستاش اومدن خونه برای دیدنش. بهش گفتم: من خيلی خوابم مياد، اگه باهام كاری نداريد، برم بخوابم. گفت: نه مادرجان! شما راحت باشيد... دوستاش که رفتند، اومد کنارِ رختخوابم و پرسيد: مادر! چيزي احتياج نداريد؟ گفتم: اگه می‌تونی برام يه ليوان آب بيار... اینو گفتم و دوباره خوابم برد...بار دوم که بیدار شدم، ديدم آقا محسن لیوانِ آب به دست، بالای سرم ايستاده. گفتم: مگه شما نخوابيدی؟ گفت: نه! شما آب خواستيد و من از همون لحظه اینجا ایستادم تا بيدار بشید و آب رو بهتون بدهم... [حتی دلش نیومد مادرش رو بیدار کنه؛ احترام یعنی این...] 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید سیدمحسن قاضی 📚منبع: بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع‌ مقدس؛ به نقل از مادر شهید 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] باکیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی 🔸۱۱بهمن‌ماه؛ سالروز شهادت سیدمحسن قاضی گرامی‌باد ______________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸بُرش‌هایی از زندگی شهید رمضان عامل گوشه‌نشین 🌼 |از تاثیر دعا و مناجات روی بچه شنیده بودم. برا همین ایام بارداری می‌رفتم مسجد و سعی می‌کردم با ادعیه و زیارات انس داشته باشم. شاید تاثیر همین اعمال بود که شب اول ماه رمضان به دنیا اومد و اسمش رو گذاشتیم رمضان... 🌼 |خیلی مراقب بود که ذره‌ای پدر و مادرش رو ناراحت نکنه و نگران نبینه. حتی وقتی موتورش رو دزد بُرد، بهشون نگفت تا نگران نشن. بعدها اهل خونه از همسایه شنیدند که موتورِ رمضان رو دزد برده 🌼 |هر مأموریتی که بهش محول میشد، با جدیت انجامش می‌داد. کارهاش رو از همه حتی پدرش هم پنهان می‌کرد؛ تا این اواخر حتی کسی از پاسدار بودنش خبر نداشت. هیچوقت با لباس سپاه توی شهر و محله ظاهر نمی‌شد. می‌گفت: هنوز باید خودسازی کنم، ممکنه خطایی ازم سر بزنه و خوب نیست مردم نسبت به سپاه بدبین بشن... 🌼 |این توصیه‌اش رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم. می‌گفت: "هر چه داریم از قرآن داریم. برا انس با محبوب باید قرآن خواند. اگه ما خواسته باشیم نیروی موفقی در جبهه و جمهوری اسلامی باشیم، باید با قرآن بیشتر انس بگیریم و ازش بهره‌مند بشیم." 🌼 |یکی از همسایه‌ها خواب دیده بود توی حرم امام رضا(ع) ایستاده و اونجا رو چراغانی کردند. یکی از خادم‌ها میگه: اینجا عروسیه. می‌پرسه: مگه توی حرم برا کسی عروسی می‌گیرن؟ خادم به رمضان اشاره میکنه و میگه: برا ایشون مجلس عروسی گرفتیم... سه روز بعد، خبر شهادتش اومد. 📚 منبع: ایثارنامه؛ جلد ۲۶ 🔸۵ اسفند؛ سالروز شهادت رمضان عامل گرامی‌باد @khakriz1_ir
8.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 |رابطه‌ی زیبا و سراسر عشقِ شهید احمد محمد مشلب با مادرش... عکس مادرشو زده بود به دیوار اتاقش و می‌گفت: هرشب قبل از خواب باید نگات کنم... ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸بُرش‌هایی از زندگی سردار شهید عیسی خِدری 🌼 |چهار پنج ساله که بود، با بنای روستامون می‌رفت سر کارش. روبروی ایشون می‌نشست و ذکر صلوات می‌گرفت. کارگرها رو هم ترغیب می‌کرد که صلوات بفرستند. بنا هم هر جا می‌خواست خونه بسازه، عیسی رو با خودش می‌برد برا صلوات فرستادن. از اون به بعد توی دِه اسم پسرم رو گذاشتند: "عیسی صلواتی" 🌼 |اونقد از بی‌سوادیِ خودم رنج بردم که عیسی رو فرستادم مدرسه. اما بعد از دوماه گفت: دیگه نمیرم. هر چه هم اصرار کردم، فایده نداشت. می‌گفت: اون مدرسه مال خان و بچه‌هاشه؛ برا همین روستازاده‌ها رو اذیت می‌کنن... مدرسه‌ی دیگه‌ای ثبت‌نامش کردم؛ هفت کیلومتر رو باید به سختی و پیاده می‌رفت تا به اونجا برسه... هنوز یادمه که پاهاش تاول می‌زد و ترک بر می‌داشت بخاطر مسیر مدرسه... عیسی سختی راه مدرسه‌ی جدید رو به جون خرید، اما زیر بار حرف زور خان و بچه‌هاش نرفت... 🌼 |کلاس اول راهنمایی توی شهر زابل ثبت‌نامش کردم. اما بعد از مدتی گفت: من مدرسه نمیرم! علت رو که پرسیدم، با شرمندگی گفت: من راضی نیستم شما توی این فشار اقتصادی، مجبور باشی برا درس خوندن من توی شهر هزینه کنی... خلاصه مجبور شدیم بیاریمش توی زهک درس بخونه. عیسی از اینکه تونسته بود باری از دوش ما برداره، خیلی خوشحال بود. 🌼 |هیچوقت لباس نو تنش ندیدم. گفتم: مگه از لباس نو بدت میاد؟ خندید و گفت: بابا! می‌ترسم به درد تکبر دچار بشم. 📚 منبع: خبرگزاری دفاع‌مقدس 🔸۱۶ اسفند؛ سالروز شهادت عیسی خدری گرامی‌باد @khakriz1_ir
🔸خنده‌م گرفت؛ نوشته بود: امروز شما را خیلی کردم؛ حلالم کنید خاطره‌ای از کودکی شهید حمید احدی |داشتم برا ناهار سیب‌زمینی سرخ می‌کردم که صدای دعوای مصطفی و حمید بلند شد. خواهرشون هیجان‌زده دوید سمتم و گفت: مام جون! دارن همدیگه رو میزنن. رفتم و داد زدم: چه خبرتونه؟ مصطفی باعصبانیت گفت: همش تقصیر اینه، زد زیر قول و قرارمون. حمید هم جواب داد: نخیرم! من مشقام رو زود تموم کردم. تازه! فقط یه دونه خوردم... سر خامه دعواشون شده بود. مصطفی گفت: قرار گذاشته بودیم با هم مسابقه بدیم و بعدش بخوریم. با حالت تاسف گفتم: بخدا از شما بعیده... حمید! مصطفی داداشِ بزرگته، اینجوری احترامشو نگه‌ میداری؟ مصطفی! داری مکلّف میشی. هنوز یاد نگرفتی برادر کوچکترت رو ببخشی؟ سرشون رو انداختن پایین. حمید زیرلب گفت: ببخشید! سرگرم بچه‌ها شدم و سیب‌زمینی سوخت. اما هر سه‌تاشون بدون اعتراض، غذاشون رو خوردند و رفتند مدرسه. من موندم و خونه‌ی بهم ریخته. داشتم مرتب می‌کردم که چشمم افتاد به کمد کتابهای حمید. سابقه نداشت تا این حد شلخته باشه. یهو چشمم خورد به پاکتی که روی کتابش چسبونده‌ بود. دیدم روی پاکت با خط کج و کوله‌ای نوشته: مام جون عزیزم! اینها سَحم شیرینی منه. بخورید تا دهانتون شیرین بشه. من امروز شما رو خیلی اسبانی کردم. حلالم کنید. خنده‌ام گرفت. هم بخاطر کاری که کرده بود و هم بخاطر غلط‌های املایی‌اش. داخل پاکت رو نگاه کردم؛ سه تا شیرینی خامه‌ای کوچک بود. همونی که بخاطرش با مصطفی دعوا کرده بود. 📚منبع: کتاب "چشمهایش می‌خندید" @khakriz1_ir
🔸 گریه کرد؛ اما بی‌احترامی به پدر نه... |آخر شب بود و هنوز حمید و مصطفی برنگشته بودند خونه. پدرشون خسته و کلافه، منتظر بود تا برسند و بهشون تذکر بده... وقتی اومدند؛ بهشون گفت: تا این‌ وقت شب‌ کجا بودین؟ مگه کلاس حاج‌آقا قائمی ساعت ۸:۳۰ تموم نمیشه؟ حمید گفت: مسأله‌ای پیش اومد؛ موندم بعد از کلاس با حاج‎آقا مشورت‌ کنم؛ برا همین طول کشید... پدرش که دنبال بهونه بود تا بهشون تذکر بده؛ بهونه‌ی خوبی دستش اومده بود، گفت: هوم! پسر من رو ببین، چه راحت میگه فقط یه سوال داشتم. تو هیچ فکر نکردی من و مادرت دل‌مون هزار راه می‌ره و نگران می‌شیم؟ یعنی سوالت اونقدر مهم بود که تا این وقت شب بیرون موندی؟ در و همسایه الآن شما رو ببینن چی می‌گن؟ هان؟ بعد سرش رو به علامت تأسف تکان داد و صداش رو بالا برد و ادامه داد: ببین حمید! فکر آبروی خودت نیستی، به فکر ما باش. بعد از این نبینم تا این وقت شب بیرون باشید، حتّی اگه سوال‌تون خیلی مهم بود. با تو هم هستم مصطفی! ... خلاصه نیم ساعتی باهاشون اتمامِ حجت‌ کرد. حمید هم سرش پایین بود و هیچی نمی‌گفت. حرفای پدرش‌ که تموم شد، بلند شد تا بره. دیدم اشک روی‌ گونه‌هاشه. یاد حرفای دیروزش افتادم که دستم رو بوسید و گفت: حاج‌آقا قائمی‌ گفته: احترام پدر و مادر از هر مسئله‌ای واجب‌تره. حتّی اگه اگه دعواتون کردند، مبادا صداتونو روی اونا بلند کنید! 👤خاطره‌ای از نوجوانی شهید حمید احدی 📚 منبع: کتاب " چشمهایش می‌خندید" ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۱۴۰ 🔸اینجوری هوای دلِ مادرت رو داری؟!!! |یه روز با همسرم رفته بودیم خرید. محمد رضا کوچیک بود و سپردمش به همسایه. وقتی برگشتم دیدم سرش خونی شده و داره گریه می‌کنه. ظاهراً با دوچرخه خورده بود زمین. تا من رو دید، گریه‌اش رو قطع کرد. می‌خواست ناراحت نشم. گفتم: محمدرضا! چی شده مادر؟!!! با همون شیرین زبونیِ بچگی‌ گفت: هیچی نشده مامان. ناراحت نشیا! درد ندارم... از همون کودکی مراقب بود کاری نکنه که من غصه بخورم. سرش رو شستم و زخمش رو بستم. اما به جای آه و ناله مدام تکرار می‌کرد: مامان! درد ندارم... گریه نکنیا... غصه نخوریا... من خوبم ... هیچیم نیست... نگرانم نشیا... 👤خاطره‌ای از زندگی کودکی شهید محمدرضا مرادی 📚منبع: کتاب “حلوای عروسی” ؛ صفحه ۶۰ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ___________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸زرنگ بود؛ بدون غُر زدن همه‌ی ثواب‌ها رو جمع کرد |سال ۸۳ پدرمون فوت كرد. ‌من و بقیه‌ی خواهر برادرها كه از سیدمحسن بزرگتر بوديم، خارج از روستا زندگی می‌كرديم، برا همین سرپرستی مادر و سه برادر و خواهر كوچیکترمون به دوش سيد محسن افتاد. مرحوم پدرمون كار كشاورزی می‌كرد و سرزدن به زمين و ساير مشغوليت‌هایی كه روستايی‌ها دارند كار ساده‌ای نيست؛ اما سیدمحسن انجامش می‌داد... حتی سال ۸۵ وقتی توی دانشكده افسری قبول شد و رفت تهران؛ هر هفته پنجشنبه جمعه‌ها از تهران میومد خمین و بعدشم خودشو می‌رسوند به روستا. توی همين زمان كم به سرعت كارهای کشاورزی و خونه رو سر و سامان می‌داد و دوباره برمی‌گشت تهران.... جالبه که توی این مدت يکبار هم به روی هيچكدوم از ما خواهر و برادراش نياورد كه چرا بايد مسئوليت مادر و دو برادر و یه خواهر كوچیک‌ترش به دوشش افتاده.... 👤خاطره‌ای از شهید سیدمحسن قریشی 📚منبع: مصاحبه روزنامه جوان با برادر شهید ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: