eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.7هزار دنبال‌کننده
840 عکس
325 ویدیو
13 فایل
✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی و...] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸چند روایت از فرمانده‌ای که بعد از شهادت هم؛ گمنام ماند... 🌼|خیلی خاکی بود. فرمانده بود اما هیچوقت توی ماشین جلو نمی‌نشست و می‌رفت عقب... اگه جایی می‌رفت، جوری رفت و آمد می‌کرد که کسی دنبالش راه نیفته و مردم متوجه نشن توی جبهه مسئولیت داره... اونقد ساده بود که حتی بعضی از بچه‌های گردانش هم‌ نمی‌دونستند محسن فرمانده‌شونه 🌼| می‌گفت هر کدوم از ما علیرغم اینکه باید کاری برای جامعه انجام بدیم؛ همه باید روضه‌خوانی هم یاد بگیریم؛ تا هر جای کوچک و بزرگی نشستیم، بتونیم روضه‌ی اباعبدالله الحسین علیه‌السلام رو بخونیم... 🌼|ساعت ۱۲ شب توی منطقه بودیم که محسن شنید از یه چادر بچه‌های گردانش صدای سرفه میاد. پا شد و چادر به چادر گشت تا کسی که سرفه می‌کنه رو پیدا کنه. وقتی فهمید کیه، همون موقع هماهنگ کرد و فرستادش دزفول تا بره دکتر و درمان بشه. بی‌تفاوت نبود نسبت به نیروهاش... 🔸|روز عروسی‌اش جمعیت زیادی دعوت بودند. نهار که خوردند، با رفیقاش سنگ جمع کرده؛ و توی حیاط نماز جماعت برقرار کردند. یه عده گفتند این محسن دیوانه‌ست. 🌼|همیشه جبهه بود؛ وقتی هم میومد مرخصی، زود بر‌میگشت منطقه. می‌گفت: وطن من جبهه‌ست؛ وقتی میام مرخصی انگار یه ماهی هستم که از آب افتادم بیرون. 📚 منبع:مستند زندگی شهید؛ اثر بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع‌مقدس همدان 🇮🇷۲۷اردیبهشت؛ سالگرد شهادتِ سردار شهید محسن عینعلی گرامی‌باد ‌‌‌‌_______ @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۶۰ 🔸طلبه‌ای که دردِ مردم داشت... |هر وقت از جبهه برمی‌گشت، به حفرِ چاه مشغول می‌شد. دستمزدش رو هم می‌داد به همسرش تا در غیابش راحت باشه... بعد از شهادتش افراد زیادی به خونه‌مون اومده و با گریه می‌گفتند که حسین شبها می‌رفته خونه‌شون ، مشکلاتشون رو حل می‌کرده و با رسیدگی به خانواده‌های نیازمند، باعثِ شادیِ قلبشون می‌شده... 👤خاطره‌ای از طلبهٔ شهیدحسین سرمستی 📚منبع: کتاب بر خوشه‌ی خاطرات ، صفحه ۲۵ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ___________________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
6.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 |محمود فرمانده بود؛ اما باباش فکر می‌کرد توی سپاه باغبونی می‌کنه... جالب و زیباست... حتما ببینید ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۶۲ 🔸 بخوانید و از بزرگواری رئیس‌جمهور شهیدمان شگفت‌زده شوید... |بابت تولیت حرم مطهر امام‌رضا علیه‌السلام یک ریال هم برنداشته بود. وقتی من به عنوان تولیت حرم جایگزین ایشان شدم، به او گفتم: تمام حق تولیت شما آماده‌ی تحویل به شماست؛ به دوستان حرم گفته‌ام در آن تصرف نکنند، تا به شما تقدیم کنیم. اما آقای رئیسی فرمودند: من این پول را نمی‌گیریم و نمی‌خواهم. گفتم: حق شماست؛ با آن چه کنیم؟ ایشون گفتند: اگر میشه چند زمین از طرف حرم معین کنید، و با پول حق تولیت من برای مردم چند درمانگاه بسازید... و ما هم اینکار را انجام دادیم و شهید رئیسی با پولی که حق مسلّم خودش بود؛ برای مردم چند درمانگاه ساخت... 👤خاطره‌ای از زندگی رئیس‌جمهور شهید سیدابراهیم رئیسی 🗣 راوی: حجت‌الاسلام مروی( تولیت حرم امام‌رضا) در یک برنامه تلویزیونی 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی _______________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🌸 شهید مدافع‌حرم جواد محمدی رو در ثواب تولیدمحتوا و انتشار مطالب امروز شریک می‌کنیم؛ به امیدی که دستمون رو بگیرند |دقیق‌تر که فکر می‌کنم تصویر جواد در لباس خادمی‌اش میاد جلوی چشمم... توی اردویِ راهیان‌نور یا داره بیل میزنه، یا توی آشپزخانه‌ست... اونقدر که من جواد رو توی لباس خادمی دیدم، در لباس پاسداری ندیدم... به تکلیفش عمل می‌کرد. هیچوقت نشد بگه من توی سوریه فرمانده هستم، چرا باید بیام اینجا و بیل دستم بگیرم... بیل دستش می‌گرفت و گونی پُر می‌کرد برا سنگر... یا جارو می‌کرد یا تی می‌کشید... اهل عمل به وظیفه بود. کاری نداشت که این تی کشیدن یا بیل زدن در شان یه فرمانده هست یا نه... 📚برگرفته از کتاب "بی‌برادر" 🔰دانلود کنید:دریافت پوستر با کیفیت اصلی _____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ● واژه‌یاب:
4.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|از فرماندهی چند تیپ و لشکر؛ تا یک سرباز ساده... اخلاصِ شهادت ساز ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
9.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروز 🎥 جوان گمنامی که قبل از ۲۰ سالگی فرمانده‌ی تیپ شد کسی که شهید همت سه روز،قبل از شهید شدنش؛ خواب شهادتش رو دید 🔸سالروز شهادت سردار محسن نورانی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸|در اولین برخورد بعد از ازدواج بهم گفت: من یه زنِ چریک می‌خوام که باهام همراه باشه. اگه همراه من باشی، دنیا رو مثل گوسفندی جلُوت قربانی می‌کنم 🔹|سیدعباس دو ماه کنار مقام معظم رهبری توی زندان ساواک بود. حضرت آقا می‌گفت: اولین بار وقتی نماز خوندنِ با معنویتِ شهید موسوی رو دیدم؛ شیفته‌ی نمازش شدم 🔸|طبق روایتِ حضرت آقا، ایشون رو در روز سه مرتبه، در حد شهادت شکنجه می‌کردند. زمانی هم که می‌خواستند ازش اعتراف بگیرند، از راه‌های متفاوتی استفاده می‌کردند، اما ایشون اعتراف نمی‌کرد. یه روز شهید به مأموران ساواک میگه اگه می‌خواهید اعتراف کنم، باید من رو به زیارت علی ابن موسی الرضا(ع) ببرید ، تا بعد از زیارت اعتراف کنم. اونا هم قبول می‌کنن؛ اما بعد از زیارت شهید موسوی بهشون میگه: من نزد امام رضا(ع) استخاره کردم و بد اومده، پس اعتراف نمی‌کنم... 🔹| خیلی مخلص بود. وقتی ازش می‌خواستند خودش رو معرفی کنه، می‌گفت: «عبدالله»... می‌گفت: اگه کاری رو برای خدا انجام بدی، ارزشمنده... 🔸|توی بهشت زهرا(س) قدم می‌زدیم؛ که سید گفت: «دوست دارم اگه شهید شدم، منو جایی به خاک بسپارند که امام خمینی(ره) قدم مبارکشون رو اونجا گذاشته‌اند... و حالا سید طبق آرزویش؛ توی بهشت زهرا دفن شده... ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۱۱۱ 🔸با خواندنِ این خاطره، به وسعتِ قلب و روحِ شهید یاسینی پی ببرید |معاونِ‌ فرمانده پایگاه هوایی‌ که شد؛ بهم گفت: هرجا میری خودت رو معرفی نکن؛ نمی‌خوام مردم فکر کنن باهاشون فرق داریم... شده بود امینِ مردم. باهاش درد دل می‌کردند؛ اگه اختلافی داشتند، میومدند پیشش؛ علیرضا هم براشون وقت می‌گذاشت. دلش می‌خواست تا می‌تونه به مردم کمک کنه. یادمه گاهی نیمه‌شب بیدار می‌شدم و می‌دیدم نیست. بعد می‌فهمیدم روغن و برنج و موادِ غذایی می بره میذاره پشتِ درِ خونه‌هایی که مشکلِ مالی دارند. وقتی هم بر می‌گشت، ماشینش رو بی سر و صدا خاموش می‌کرد تا کسی نفهمه... 👤خاطره‌ای از زندگی سرلشکر خلبان شهید سید علیرضا یاسینی 📚منبع: مجموعه آسمان؛ ج۳؛ یاسینی به‌روایت همسرشهید؛ صفحه ۵۸ و ۵۹ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] باکیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی _______________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
11.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ویژگیهای شهید حاج‌ احمد کاظمی از زبان شهید حاج‌ قاسم سلیمانی محورِ همه‌ی کمالاتِ شهید کاظمی ادبش بود 🔸۱۹دی‌ماه؛ سالروز شهادت سرلشکر حاج‌احمد کاظمی گرامی‌باد... ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸آقا غلامرضا واقعا با مُروّت بود دو خاطره از زندگی شهید غلامرضا بامُروّت 🌼 |یه روزِ بارونی دیدم غلامرضا در حالیکه بچه‌اش توی بغلشه و خانومش کنارش ایستاده؛ لبِ جاده منتظرِ مینی‌بوس هستند. رفتم جلو و بعد از احوالپرسی، گفتم: مگه ماشين تويوتای سپاه پیشت نيست؟ گفت:چرا، هست! گفتم: پس چرا با زن و بچه زير باران ایستادین؟ گفت: ماشين متعلق به بیت‌الماله؛ و مربوط به من و كارهای شخصی‌ام نيست... اين رو گفت و بعد از دقايقی مينی‌بوس اومد. سوار شدند و رفتند... 🌼 |با اینکه فرمانده بود، اما توی جبهه پا به پای نیروهاش کار می‌‌کرد. از نظافت سنگر و چادر گرفته؛ تا شستنِ ظرف‌ها... یه روز توی چادرِ فرماندهی جلسه بود. هنگامِ صرف صبحونه رفتم و از مسئول تدارکات چند قالب کره برا سنگر فرماندهی گرفتم و برگشتم. آقا غلامرضا به محض اينكه چشمش به كره‌ها افتاد، گفت: اينها از كجا اومدند؟ گفتم: من از تداركات گرفتم. پرسید: آيا به همه‌ی نيروها دادند يا نه؟ گفتم: نه!... ایشونم عصبانی شد و گفت: هر چه زودتر اين كره‌ها رو ببر به تداركات پس بده؛ به مسئولش هم بگو بیاد اينجا؛ باهاش کار دارم... کره‌ها رو برگردوندم و وقتی مسئول تدارکات اومد؛ غلامرضا بهش گفت: تا من نگفتم هيچكس حق نداره به اسمِ چادرِ فرماندهی، از تداركات چیزی بگیره؛ حتی اگه برادرم باشه... 📚منبع: فرهنگ‌نامه جاودانه‌های تاريخ (زندگی‌نامه فرماندهان شهيد استان گيلان) نشر شاهد، تهران۱۳۸۲ 🔸 ۲۶‌دی‌ماه؛ سالروز شهادت سردار غلامرضا بامُروّت گرامی‌باد ↘️ @khakriz1_ir
🔸چند بُرش از زندگی فرمانده‌ی ۱۸ ساله؛ شهید مجید افقهی‌فریمانی... 🌼 |۱۵ساله بود که با دایی و برادر شهیدش رضا، می‌رفتند روستاهای محروم برا کمک به مردم. از دروِ گندم گرفته تا لوله‌کشی حمام و ... 🌼 |توی جبهه مجروح و پاش قطع شد؛ اما نه تنها ناراحت نبود، توی بیمارستان هم دست از شوخی بر نمیداشت. به خانومش گفت: طوری نشده؛ پام رو فرستادم اون دنیا برام نگه دارن. 🌼 |بهش گفتم: با یه پا میری جبهه چیکار؟ چه کاری از دستت بر میاد؟ گفت: برا رزمنده‌ها آب می‌برم؛ مهمات بهشون میرسونم... نگو همون موقع هم فرمانده گردان بود و حاضر نبود به من که پدرشم بگه. 🌼 |بسیار اهل شوخی بود؛ اما شوخی حلال... یه روز یکی از بچه‌ها حرف ناجوری زد؛ مجید اخماش رفت توی هم، بهش تشر زد و گفت: ارزش انسان بالاتر از این حرفاست. 🌼 |خانواده رفته بودند مشهد و چند روزی خونه تنها بود؛ اون چند روز نان خشکهای تمیزی که دور ریخته بودند رو می‌خورد و نونِ تازه نخرید. تا این حد مراقب بود اسراف نشه. 🌼 |رضا زودتر از مجید شهید شد. یه روز پدرم خواب دید رضا توی یه باغ سرسبز قرار داره و مجید داخل یه قفس... رضا گفت: داداش مجید باید مزدش رو بگیره؛ دو سه روز دیگه میاد پیش من... بابام میگه یهو دیدم درِ قفس باز شد و مجید رفت پیش رضا... چند روز بعد از این خواب بود که خبر شهادت رضا اومد 📚منبع: مجموعه ایثارنامه؛ جلد ۷۰ 🔸۳بهمن؛ سالروز شهادت سردار مجید افقهی گرامی‌باد ‌‌‌ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: