eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.7هزار دنبال‌کننده
839 عکس
318 ویدیو
13 فایل
✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی و...] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 ۵۷ 🌺 شهید حمید سلیمانی‌توانی: |یتیمان را نوازش کنید و اگر توانستید پنهانی به آنها کمکِ مادی و معنوی داشته باشید؛ چون من خودم یتیم بودم، و دردِ یتیمان را می دانم... 🔰دانلود کنید:دریافت چراغ‌راه(۵۷) با کیفیت اصلی ▫️۳۱اردیبهشت؛ سالروز شهادت حمید سلیمانی‌توانی گرامی‌باد __________________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵۸ 🔸وقتی همسایه نداره؛ منم نمی‌خوام... |خسته و کوفته از منطقه برگشته بود. می‌خواستم با دو تا تخم‌مرغی که توی یخچال داشتیم، براش چیزی درست کنم که یهو دیدم در میزنن. رفتم و دیدم همسایه‌ست. می‌گفت: ببخشید! نصفِ شبه و مغازه‌ها تعطیل ؛ توی خونه تخم مرغ ندارید؟... چون تخم‌مرغ‌ها رو برا مسعود می‌خواستم؛ ازشون عذرخواهی کردم و بنده خدا هم رفت. اما مسعود که صدای همسایه رو شنیده بود؛ رفت سرِ یخچال. تخم‌مرغ‌ها رو دید و گفت: مادر! تخم مرغ که هست؛ چرا ندادی به همسایه؟ گفتم: اون دوتا رو گذاشتم برای تو چیزی درست کنم. گفت: وقتی همسایه تخم‌مرغ می‌خواد و نداره، من هم نمی‌خورم؛ ببرید و بهشون بدین... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید مسعود توکلی 📚منبع: خبرگزاری دفاع‌مقدس “بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع‌مقدس” 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸مکاشفه‌ی شهید قبل از عملیات؛ مکاشفه‌ی مادر؛ وقت شهادتِ احسان 🌼 |قبل از عملیاتِ آزادسازی خرمشهر؛ دیدم احسان رفت پشتِ یه خاکریز... وقتی برگشت،‌ دیدم چهره‌اش برافروخته و نورانی شده. قَسَمش دادم و پرسیدم: احسان چی شده؟ ایشون هم منو قسم داد و گفت: میگم! اما تا زنده‌ام به کسی نگو... قول که دادم،گفت: امام زمان(عج)‌ رو ملاقات کردم؛ آقا بهم فرمود: روز عملیات ساعت هفت پیش مایی؛ نگران نباش تو فقط بیا؛ تو مال ما هستی!... 🌼 |توی عملیات احسان حالتِ گداخته‌ای داشت. مثل خورشید نور بالا می‌زد؛ معلوم بود که غسل شهادت هم کرده... دوستانش می‌گفتند: احسان سر اون ساعتی که حضرت بهش خبر داده بود شهید میشه،‌ رو به آسمون کرد و با بغض گفت: مگه نه اینکه شما این ساعت رو به من وعده داده بودید؟... جالبه که احسان صبحِ دوم خرداد، در همان ساعتی که امام‌زمان عج بهش قول داده بود؛ به شهادت رسید. 🌼 |مادرِ احسان میگه: همون روز و همون ساعتی که احسان شهید شده بود؛ توی حیاط بودم، که یک‌دفعه دیدم خدمت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها ایستاده‌ام. حضرت بهم فرمودند: احسانت رو به ما میدی؟ گفتم: ما هر چه داریم از شما داریم، احسانم هم برای شما... 👤خاطراتی از زندگی طلبه‌ی شهید احسان حدائق 📚راوی: آقای مجید ایزدی [نویسنده و پژوهشگر شهدا] ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸این خاطرات رو به گوش هر نوجوانی که می‌شناسید؛ برسانید 🌼 |۲/۵ساله بود که فرستادمش مکتب‌خونه. ملّا می‌گفت: ناصر هرچه بعنوان تغذیه میاره؛ میشینه با دوستاش می‌خوره؛ حتی به من هم میگه بیاید و بخورید... ملّا بعد از شهادت ناصر خیلی گریه می‌کرد. می‌گفت: از بچگی با بقیه فرق داشت. 🌼 |نه تنها کارهایی که می‌گفتم رو انجام می‌داد؛ حتی بهم می‌گفت: هرکاری داری به خودم بگو مادر... مثلاً شب خوابیده بودم. می‌یومد کنار رختخوابم و می‌گفت: مامان! خوابیدی؟ هیچ‌کاری نداری انجام بدم؟ 🌼 |اهل ریخت و پاش نبود و جز کتاب و وسایل ضروری چیزی ازمون نمی‌خواست. درخواستهای ضروریش رو هم یکبار می‌گفت و دیگه پیگیری نمی‌کرد، تا خودمون بخریم... حتی وقتی خواهر و برادرهاش برای خرید چیزی اصرار می‌کردند، ناصر دعواشون می‌کرد و می‌گفت: آدم یه مرتبه به مادرش چیزی میگه. اگه امکانش باشه میخرند... اینجوری مراقب بود ما رو بابت چیزی که توان خریدش نداریم، خجالت زده نکنه. 🌼 |نسبت به دیگران بی‌تفاوت نبود. مثلاً کلمپه می‌خرید و برا دوستش می‌فروخت. بهش گفتم: برید با هم شریک بشید؛ اما ناصر می‌گفت: مامان! دوستِ آدم که این حرفا رو نداره. 🌼 |بدون اجازه‌ی من که مادرش بودم، کاری نمی‌کرد. کافی بود بهش بگم: فلان کار رو بکن؛ یا فلان کار دو انجام نده. چون و چرا نمی‌کرد و فقط می‌گفت چشم. مثلاً می‌گفت: مامان! من با دوستام برم فلان جا؟ تا می‌گفتم: نه! قبول می‌کرد. حتی نمی‌پرسید چرا نباید برم و ... ➕منبع @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا