eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.7هزار دنبال‌کننده
839 عکس
318 ویدیو
13 فایل
✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی و...] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 ۱۸۰ 🔸اومدم سرباز خسته‌ی دمشقم رو ببرم... |بخش ‌زیادی از حقوقش رو می‌داد به فقرا. یه بار طلبی‌که از محل‌ کارش داشت رو گرفت وگفت: می‌خوام بدم به یکی از اقوام تا ماشین بخره، باهاش کار کنه و زندگیش بچرخه... بارها به دوستاش گفته بود: مدیونید اگه پول بخواید و بهم نگید... یه‌بار هم زن غریبه‌ای زیر عکس مهدی توی میدون قیام نشسته بود و گریه می‌کرد؛ می‌گفت: این جوان چند سال بود که به بچه‌های یتیم من کمک می‌کرد و احوال ما را جویا می‌شد... مادربزرگش خواب دید که یه آقای نورانی اومد و فرمود: اومدم سربازِ خسته‌ی دمشقم رو ببرم...؛ دو روز بعد از این خواب، مهدی شهید شد... 👤خاطره‌ای از زندگی مدافع‌حرم شهید مهدی عزیزی 📚منبع: خبرگزاری دفاع‌مقدس / خبرگزاری نویدشاهد 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی دریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی _________________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸بُرش‌هایی از زندگی شهید مدافع‌حرم مهدی عزیزی به روایتِ مادر|بخش‌دوم 🌼 |توی فتنه ۸۸ ، ده شب خونه نیومد. وقتی هم اومد؛ زیر چشماش گود افتاده بود. همیشه عکس امام (ره) و رهبر معظم انقلاب، جلوی موتورش نصب بود. توی همون روز‌های فتنه، بهش گفته بودند: از اینکه این عکسا رو جلوی موتورت چسبوندی، نمی‌ترسی؟!!! بعد از شنیدن این حرف‌ها، سه تا عکس امام و رهبری رو روی موتورش نصب کرد... اینجوری هم جراتش رو نشون داد؛ هم عشقش به ولایت رو... 🌼 |یک عکس تمام قد از حضرت آقا رو درِ خونه چسبونده بود؛ هر روز صبح که بیدار می‌شد اول به امام زمان(عج)؛ و بعد به حضرت آقا سلام می‌داد. عشق به ولایت او به گونه‌ای بود که اگه از تلویزیون بیانات حضرت آقا پخش می‌شد؛ همون موقع بلند می‌شد و به احترام آقا می‌ایستاد.‌.. 🌼 |شبِ شهادتش خواب دیدم تمام خونه‌مون گلستان شد. 🌼 |وقت خاکسپاری، خواهرش خیلی بی‌تابی می‌کرد. همونجا قرآن رو باز کرد، آیه اومد با این مضمون: او را در قصرهای زیبایی جای می‌دهیم‌‌‌‌‌... خواهرش آروم شد... 🌼 |خواهرش خوابش رو دید و ازش پرسید: راستش رو بگو! شبِ اولِ قبر نکیر و منکر اومدند سراغت؟ مهدی هم گفت: اومدند؛ اما تا زخم‌هام رو دیدند؛ گفتند آفرین و رفتند... 🌼 |بار آخری که تماس گرفت؛ به برادرش گفت: هر وقت دلتون گرفت؛ بیاید قطعه ۲۶ بهشت زهرا... صبح روز بعد از همین تماس هم به شهادت رسید و توی قطعه۲۶ دفن شد... _____ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 آقا غلامرضا ؛ عاشق گمنامی بود... 🌼 |عاشق گمنامی بود و کارهاش رو مخفیانه انجام می‌داد. توی جبهه هم با اینکه مسئول تدارکات لشکر پنج نصر بود؛ می‌گفت: دوست دارم به عنوان یک رزمنده انجام وظیفه کنم... رفیقش میگه وقتی به عضویت سپاه در اومدم؛ غلامرضا بهم گفت: بسیجی بودنت رو که از دست ندادی؟ [ یعنی خاکی بودن و تواضع و پرکاری توی میدان و ... که یادت نرفته؟] 🌼 |اونقد اخلاص و گمنامی براش مهم بود که نیمه‌های شب؛ طوری که کسی متوجه نشه لباس رزمند‌ه‌ها رو می‌شست و روی طناب می‌انداخت تا خشک بشه. یه شب وقتی داشت اینکار رو می‌کرد، دیدمش... وقتی هم بهش گفتم در حال شستن لباس رزمنده‌ها دیدمت؛ اشکش جاری شد و گفت: این تنها کاریه که برا رزمندگان می‌توانستم انجام بدم. بعد هم ازم قول گرفت که این راز رو برا کسی بازگو نکنم... 🌼 |غلامرضا خواب دیده بود آقایی با اسب سفید اومده و ایشون رو با خودش به حرم مطهر امام علی (ع) و امام حسین (ع) برده. مدتی بعد از همین رویای صادقه هم به شهادت رسید... 👤 خاطراتی از زندگی شهید غلامرضا جنگی 📚منبع: فرهنگ‌نامه جاودانه‌های تاریخ (زندگی‌نامه فرماندهان شهید استان خراسان) و نوید شاهد ▫️۱۲مرداد؛ سالروز شهادت فرمانده‌ی گمنام غلامرضا جنگی گرامی‌باد‌‌‌‌ ________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 ۱۸۱ 🔸رازی که فاش‌شدنش؛ علیرضا را محبوب‌تر کرد... |ایام نوجوانی توی یه مدرسه درس می خوندند. یه روز با هم دعواشون شد و محمدرضا به علیرضا گفت: به بابا بگم؟ به بابا بگم توی مدرسه چیکار می‌کنی؟ علیرضا هم گفت: اگه بگی میزنمت... نگران شدم، ترسیدم پسرم به راه بدی‌ کشیده شده باشه؛ اما به‌روی خودم نیاوردم. چند روز بعد محمدرضا رو کشیدم کنار و ازش پرسیدم: بابا! علیرضا مگه توی مدرسه چیکار میکنه؟ گفت: با پول توجیبی‌هایی که بهش میدی، برا بچه‌های فقیر دفتر و مداد میخره... تا اینو شنیدم، خوشحال شدم و پول توجیبیِ علیرضا رو بیشتر کردم... علیرضا و محمدرضا، هر دو شهید شدند.... 👤خاطره‌ای از نوجوانی سردار شهید علیرضا موحددانش 📚منبع: کتاب “موحد” ، صفحه ۱۰ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا