eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.4هزار دنبال‌کننده
727 عکس
236 ویدیو
13 فایل
سلام ✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۳۹ 🔸همسرداری رو از شهید بصیر بیاموزیم..‌‌. |یه بار لباس‌های بچه‌ها رو توی تشت خیس کردم؛ ولی فرصت نشد بشورمشون. محمدحسین رفت تجدید وضو کنه، اما دیگه برنگشت. رفتم و دیدم بی‌سر و صدا مشغول شستنِ لباس‌هاست. بهش گفتم: خودم می‌شستم... آروم جواب داد: اینقدر هم سهم من میشه... حتی برخی شبها با اینکه تازه از عملیات برگشته بود؛ دخترمون سمیه رو که ناآرامی می‌کرد، در آغوش می‌گرفت و تا نیمه‌های شب راه می‌رفت تا آروم بشه. بدون اینکه کمترین گلایه‌ای بکنه... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید محمد حسین بصیر 📚 منبع: روزنامه “ شهرآرا ” شماره ۴۲۳ به‌ روایت همسر شهید 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی _______________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
24.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 برخوردهای شهید کریمی؛ خلبان عراقی را شگفت‌زده کرد... می‌گفت: آدم یادِ پیامبر و صدر اسلام می‌افته 🔸۲۳اسفند؛ سالروز شهادت عباس کریمی قهرودی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رفتارِ جالب شهید کریمی در برخورد با همسرش... عاشقانه‌ی واقعی اینه؛ نه فیلم‌های تخیلی ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸خنده‌م گرفت؛ نوشته بود: امروز شما را خیلی کردم؛ حلالم کنید خاطره‌ای از کودکی شهید حمید احدی |داشتم برا ناهار سیب‌زمینی سرخ می‌کردم که صدای دعوای مصطفی و حمید بلند شد. خواهرشون هیجان‌زده دوید سمتم و گفت: مام جون! دارن همدیگه رو میزنن. رفتم و داد زدم: چه خبرتونه؟ مصطفی باعصبانیت گفت: همش تقصیر اینه، زد زیر قول و قرارمون. حمید هم جواب داد: نخیرم! من مشقام رو زود تموم کردم. تازه! فقط یه دونه خوردم... سر خامه دعواشون شده بود. مصطفی گفت: قرار گذاشته بودیم با هم مسابقه بدیم و بعدش بخوریم. با حالت تاسف گفتم: بخدا از شما بعیده... حمید! مصطفی داداشِ بزرگته، اینجوری احترامشو نگه‌ میداری؟ مصطفی! داری مکلّف میشی. هنوز یاد نگرفتی برادر کوچکترت رو ببخشی؟ سرشون رو انداختن پایین. حمید زیرلب گفت: ببخشید! سرگرم بچه‌ها شدم و سیب‌زمینی سوخت. اما هر سه‌تاشون بدون اعتراض، غذاشون رو خوردند و رفتند مدرسه. من موندم و خونه‌ی بهم ریخته. داشتم مرتب می‌کردم که چشمم افتاد به کمد کتابهای حمید. سابقه نداشت تا این حد شلخته باشه. یهو چشمم خورد به پاکتی که روی کتابش چسبونده‌ بود. دیدم روی پاکت با خط کج و کوله‌ای نوشته: مام جون عزیزم! اینها سَحم شیرینی منه. بخورید تا دهانتون شیرین بشه. من امروز شما رو خیلی اسبانی کردم. حلالم کنید. خنده‌ام گرفت. هم بخاطر کاری که کرده بود و هم بخاطر غلط‌های املایی‌اش. داخل پاکت رو نگاه کردم؛ سه تا شیرینی خامه‌ای کوچک بود. همونی که بخاطرش با مصطفی دعوا کرده بود. 📚منبع: کتاب "چشمهایش می‌خندید" @khakriz1_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 گریه کرد؛ اما بی‌احترامی به پدر نه... |آخر شب بود و هنوز حمید و مصطفی برنگشته بودند خونه. پدرشون خسته و کلافه، منتظر بود تا برسند و بهشون تذکر بده... وقتی اومدند؛ بهشون گفت: تا این‌ وقت شب‌ کجا بودین؟ مگه کلاس حاج‌آقا قائمی ساعت ۸:۳۰ تموم نمیشه؟ حمید گفت: مسأله‌ای پیش اومد؛ موندم بعد از کلاس با حاج‎آقا مشورت‌ کنم؛ برا همین طول کشید... پدرش که دنبال بهونه بود تا بهشون تذکر بده؛ بهونه‌ی خوبی دستش اومده بود، گفت: هوم! پسر من رو ببین، چه راحت میگه فقط یه سوال داشتم. تو هیچ فکر نکردی من و مادرت دل‌مون هزار راه می‌ره و نگران می‌شیم؟ یعنی سوالت اونقدر مهم بود که تا این وقت شب بیرون موندی؟ در و همسایه الآن شما رو ببینن چی می‌گن؟ هان؟ بعد سرش رو به علامت تأسف تکان داد و صداش رو بالا برد و ادامه داد: ببین حمید! فکر آبروی خودت نیستی، به فکر ما باش. بعد از این نبینم تا این وقت شب بیرون باشید، حتّی اگه سوال‌تون خیلی مهم بود. با تو هم هستم مصطفی! ... خلاصه نیم ساعتی باهاشون اتمامِ حجت‌ کرد. حمید هم سرش پایین بود و هیچی نمی‌گفت. حرفای پدرش‌ که تموم شد، بلند شد تا بره. دیدم اشک روی‌ گونه‌هاشه. یاد حرفای دیروزش افتادم که دستم رو بوسید و گفت: حاج‌آقا قائمی‌ گفته: احترام پدر و مادر از هر مسئله‌ای واجب‌تره. حتّی اگه اگه دعواتون کردند، مبادا صداتونو روی اونا بلند کنید! 👤خاطره‌ای از نوجوانی شهید حمید احدی 📚 منبع: کتاب " چشمهایش می‌خندید" ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: