eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.4هزار دنبال‌کننده
726 عکس
235 ویدیو
13 فایل
سلام ✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۴۷ 🔸حافظِ بیت‌المال باش؛ مثل آقا هادی... |دانشجو که بود، یه شب رفتیم خوابگاه پیشش. اون شب شام دانشگاه مرغ بود؛ اما هادی راضی نشد ما به غذای دانشجوها دست بزنیم... خلاصه چون نمی‌خواست ما از غذایِ بیت المال بخوریم، بدون اینکه کسی متوجه بشه رفت و از بیرون برامون مـرغ خرید و آورد. حتی موقع خواب هم پتـوی خودش رو بهمون داد. تا این حد اهل رعایت بود... 👤خاطره‌ای از زندگی معلّم شهید هادی شهابیان 📚منبع: کتاب “بالا بُلندان” ؛ صفحه ۱۰۰ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی 📖کلیک‌کنید: قرائت یک صفحه قرآن تقدیم به شهید ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸لباسش رو کرده بود تابلو اعلانات... 🌼 |پیکِ گردان لباسهای کثیف خودش رو برای شستن آماده کرده بود! بعد جائی رفت و برگشت. وقتی اومد لباسهایش شسته شده، رویِ بند بود! خیلی پرس‌وجو کرد. بعدها فهمید اینکار رو فرمانده‌اش؛ علی اصغر ارسنجانی انجام داده... 🌼 |روز دوم عملیات کربلای ٨ تمام فرمانده گردان‌ها توى سوله فرماندهی به خط شدند تا آخرین تحرکات، برنامه‌ها و نقشه‌ها مرور بشه؛ شهید علی‌اصغر ارسنجانی هم بین فرماندهان بود. موقع بیرون رفتن از سوله، دیدم شهید ارسنجانی روی دو تا جیب و پشت پیراهن و جیب شلوارش نوشته : علی اصغر ارسنجانی، اعزامی از تهران. بهش گفتم: حاجی! تابلو اعلانات درست کردی؟ خندید و گفت: می دونم که بریم جلو، برگشتی در کار نیست، و همونجا می‌مونیم؛ بعد‌ها که بچه‌ها اومدند برا برگردوندن جنازه‌هامون از این اسامی، جنازه‌ام رو شناسایی کنند... همین هم شد. شهید ارسنجانی و خیلی از دوستان همرزم ما توی اون عملیات به شهادت رسیدند و جنازه‌شون موند. وقتی مدت‌ها بعد بچه‌ها برای شناسایی و بازگرداندن پیکر شهدا به منطقه رفتند، پیکر شهید ارسنجانی رو از همون نام و نشانی که روی لباسش نوشته بود، شناسایی کردند... 👤خاطراتی کوتاه از زندگی شهید علی‌اصغر ارسنجانی 📚منابع: بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس / بنیاد شهید و امور ایثارگران 📖کلیک‌کنید: قرائت یک صفحه قرآن تقدیم به شهید ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با کلیک روی هر لینک، به مطلب مربوطه منتقل خواهید شد 🌸 شهدایی که امروز سالروز شهادت آنهاست: ▪️[شهیدآیت‌الله‌صدر] ▪️[شهیده‌بنت‌الهدی‌صدر] 🌼 محتوهایی که پیرامون شهیده بنت‌الهدی صدر در کانال وجود دارد: ▪️[استدلال‌ جالب‌ صدام‌ برای‌ اعدام‌ شهیده] ▪️[تعابیر‌ منحصر‌ به‌ فرد‌ رهبری‌ برای‌ شهیده] ▪️[برخوردِ جالبِ‌ شهیده‌ با دزد] 🌸 محتواهایی که از قبل پیرامون شهید سید محمد باقر صدر در کانال وجود دارد: ▪️[اجتهاد قبل‌ از بلوغ] ___________________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸شهید استواری؛ مدیری با اخلاقِ خاص 🌼 |خان‌میرزا عشایرزاده‌ای که هم توی علم سرآمد بود و شد دانشجوی دندونپزشکی؛ و هم توی ورزش فوتبالیست و دونده‌ی حرفه‌ای بود، و رسید به جایی که برا مسابقات آسیایی دومیدانی به تیم ملی دعوت شد، اما بخاطر جو مختلط قبل از انقلاب، نرفت. 🌼 |رئیس‌ تربیت‌بدنی مرودشت بود. سرِ برج نشده، مقداری پول به من و یکی از همکارام که دستش تنگ بود می‌داد و می‌گفت: میدونم حقوق شما کفاف زندگیتون رو نمیده. هیچوقت هم ازمون پس نمی‌گرفت. 🌼 |صبحها که میومد اداره، اول وضو می‌گرفت و پشت میزش می‌نشست، یه سوره قرآن از حفظ می‌خوند و می‌گفت: اگه مراجعه‌کننده‌ای داریم بفرستید داخل... هر وقت هم بیکار میشد چهار زانو می‌نشست روی زمین و با صوت قرآن می‌خوند و اشک می‌ریخت. 🌼 |وقتی جلسه داشتیم، می‌گفت: لازم نیست هم آب بیاری، هم شربت، هم چایی؛ یکیش بسه. این پول که دست ماست بیت‌الماله؛ هزار کار واجب‌تر میشه باهاش انجام داد... گاهی که میوه یا شیرینی می‌گرفتیم، اگه با پول شخصی‌مون خریده یودیم، میخورد؛ اما اگه با پول بیت‌المال بود، لب نمی‌زد. 🌼 |قبل از انقلاب دعوت شد به مسابقات آسیایی، بخاطر جو مختلطش نرفت... بورسیه علمی شد برا درس خوندن توی اروپا، گفت: میترسم برم و توی جو اونجا بلغزم، و نرفت. مدیر تربیت بدنی هم که شد، اگه مراجعه‌کننده‌ خانوم داشت، تا آخر سرش کاملاً پایین بود، حتی یه بار نیم ساعت با دختر عموش حرف میزد، اما چون سرش پایین بود، نشناخته بودش. 📚منبع: کتاب "راز یک پروانه" @khakriz1_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا