#چند_روایت
🔸بُرشهایی از زندگی سردار شهید رضا حسنپور
🌼 #فقر|تهران بدنیا اومد، اما از ۷سالگی رفتند قزوین. وقتی فهمید باباش زیر بار فشار اقتصادیه، درس رو رها کرد و گفت: میخوام کار کنم و کنار دست بابا، بشم کمک خرجِ خونه.
🌼#انقلابیگری| همهجا بود؛ اونم از نوع فعالش. توی تظاهرات علیه شاه چه کارها که نکرد. بعدشم پاسدار شد و افتاد به جونِ گروهکهای ضدانقلاب. کردستان که شلوغ شد، رفت و افتاد به جونِ منافقین تکاب و دیواندره. با شروع جنگ هم همون سه روزِ اول، رفت جبهه. اونقدر جَنَم داشت که به ۳سال نکشیده از تکتیراندازی رسید به قائممقامی لشکر.
🌼 #امامخمینی|عکس امام رو زده بود به شیشه ماشینش. کتکش زدند. دو بار هم شیشه ماشینش رو شکستند، ولی عکس رو برنداشت. میگفت: هر کاری کنند، بر نمیدارم.
🌼 #خاکی|شبها میرفتیم کمین، وقتی برمیگشتیم نماز میخوندیم و از خستگی میخوابیدیم تا لنگ ظهر فردا. بیدار که میشدیم، میدیدیم یکی صبحونه آماده کرده، حتی ظرفها و لباسامون رو شسته. بعد فهمیدیم کار رضاست. میگفت: من وظیفمه نذارم شماها خسته بشین...
🌼 #فدایی|جاده باریک بود و تانکر آب نمیتونست رد بشه. بچهها باید مسیری رو به سختی میرفتند و از تانکر آب میآوردند. یه روز آقا رضا گفت: بیاین جاده رو درست کنیم. بیل و کلنگ برداشتیم و خودش هم افتاد جلو. جاده که درست شد، دیدم دستاش پر از تاول شده. گفتم: رضا دستات! خندید و گفت: فدای سرت! مهم اینه که بچهها سختی نکشن و اذیت نشن...
📚 منبع: طلایهداران جبهه حق؛ جلد ۱
________________________
@khakriz1_ir
#شهید_حسنپور #شهدای_قزوین #اخلاص #مزار_گلزارقزوین
#یک_خاطره
🔸آمریکایی نمیپوشم...
🌼 #متن_خاطره|یه سری اورکت و لباس گرم و از این جور چیزها از لانهی جاسوسی گرفته بودیم؛ همه هم آمریکایی. بردم برای بچهها و بهشون گفتم: یکی یه دونه از اینها بردارید؛ توی منطقه به دردتون میخوره... بچهها ریختند سرِ لباسها. همه رو زیر و رو میکردند تا یکی رو انتخاب کنند. اما رضا یه گوشه نشسته بود و اصلاً جلو نمییومد. بهش گفتم: رضا! جنسشون خیلی خوبه. بیا جلو ببین... رغبتی نشون ندادو زد بیرون. رفتم دنبالش و گفتم: آخه مشکلت چیه؟ چرا بر نمیداری؟ رضا گفت: اینا آمریکائیه؛ ما داریم با آمریکا میجنگیم، بعد بیاییم لباس آمریکایی بپوشیم و بریم به جنگش؟ این با عملمون منافات داره... گفتم: رضا! این که مشکلی نداره؛ شما میخواین توی سرما اینا رو بپوشین... گفت: نه! بقیهی بچهها اگر خواستن بردارند، من بر نمیدارم...
📚 منبع: مجموعه طلایهداران جبهه حق؛ جلد۱؛ صفحه ۲۵
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_حسنپور #استکبارستیزی #آمریکا #شهیدحسنپور #شهدای_قزوین #خاکریز_خاطرات #مزار_گلزارقزوین
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایتگری
🎥 #فیلم|یک امداد غیبی عجیب در جبهه به روایتِ شهید رضا حسنپور
#پیشنهاد_دانلود
🌼 #یکخاطرهیدیگر|اونشب قرص ماه کامل بود و بچهها معترض بودند که ممکنه دشمن ما رو زیرِ نور ماه ببینه و عملیات لو بره. اما رضا با آرامش گفت: بچهها توکلتون کجا رفته؟ بعد نگاهی به آسمون کرد و گفت: خدا امشب معجزهش رو بهمون نشون میده...
گردان اول حرکت کرد. نگاهم به آسمون بود. جالبه وقتی بچهها در معرضِ دید بعثیها قرار گرفتند، یک تکه ابر اومد و جلوی ماه رو گرفت و هوا کاملاً تاریک شد. خیلی اهمیت ندادم و گفتم: حتما اتفاقی بوده. اما بچهها که رد شدند، تکه ابر هم کنار رفت...
گردان دوم حرکت کرد. باز همون اتفاق افتاد و تکه ابری جلوی ماه رو گرفت. اینبار همه به آسمون نگاه کرده و اشک میریختیم...
📚 منبع: طلایهداران جبههی حق؛ جلد اول؛ صفحه ۳۰
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_حسنپور #امداد_غیبی #نصرت_الهی #شهدای_قزوین #شهیدحسنپور #خاکریز_خاطرات #امام_زمان #مزار_گلزارقزوین
9.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایتگری
🎥 روایتی کوتاه و زیبا از زندگی دو برادر جاویدالاثری که پیکر هر دو ، دههی اول محرم برگشت...
#حجتالاسلام_موسویزاده
🔸۱۵ اسفند؛ سالروز شهادت محمدحسین مهاجر قوچانی گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_مهاجر #روضه #ماه_محرم #حضرت_زینب #کربلا #شهدای_خراسانرضوی #شهیدمهاجر #مزار_بهشترضا
#چند_روایت
🔸بُرشهایی از زندگی سردار شهید عیسی خِدری
🌼 #عیسیصلواتی|چهار پنج ساله که بود، با بنای روستامون میرفت سر کارش. روبروی ایشون مینشست و ذکر صلوات میگرفت. کارگرها رو هم ترغیب میکرد که صلوات بفرستند. بنا هم هر جا میخواست خونه بسازه، عیسی رو با خودش میبرد برا صلوات فرستادن. از اون به بعد توی دِه اسم پسرم رو گذاشتند: "عیسی صلواتی"
🌼 #عزتمندی|اونقد از بیسوادیِ خودم رنج بردم که عیسی رو فرستادم مدرسه. اما بعد از دوماه گفت: دیگه نمیرم. هر چه هم اصرار کردم، فایده نداشت. میگفت: اون مدرسه مال خان و بچههاشه؛ برا همین روستازادهها رو اذیت میکنن... مدرسهی دیگهای ثبتنامش کردم؛ هفت کیلومتر رو باید به سختی و پیاده میرفت تا به اونجا برسه... هنوز یادمه که پاهاش تاول میزد و ترک بر میداشت بخاطر مسیر مدرسه... عیسی سختی راه مدرسهی جدید رو به جون خرید، اما زیر بار حرف زور خان و بچههاش نرفت...
🌼 #بهفکرپدر|کلاس اول راهنمایی توی شهر زابل ثبتنامش کردم. اما بعد از مدتی گفت: من مدرسه نمیرم! علت رو که پرسیدم، با شرمندگی گفت: من راضی نیستم شما توی این فشار اقتصادی، مجبور باشی برا درس خوندن من توی شهر هزینه کنی... خلاصه مجبور شدیم بیاریمش توی زهک درس بخونه. عیسی از اینکه تونسته بود باری از دوش ما برداره، خیلی خوشحال بود.
🌼 #تکبر|هیچوقت لباس نو تنش ندیدم. گفتم: مگه از لباس نو بدت میاد؟ خندید و گفت: بابا! میترسم به درد تکبر دچار بشم.
📚 منبع: خبرگزاری دفاعمقدس
@khakriz1_ir
#شهید_خدری #احترام_به_والدین #تقوا #شهدای_سیستان_و_بلوچستان #مزار_گلزارمحمدشاهکرمزهک
#چند_خاطره
🔸عیسی از بچگی، بزرگمرد بود...
با خواندن این دو خاطره، به بزرگی شهید پی ببرید
🌼 #خاطرهاول|دوران دبستان بخاطر ادب، نجابت، هوش و ذكاوت سرشارش، همیشه مورد علاقه و توجه ویژهی آموزگارانش بود. يه روز كه از مدرسه برگشت، چهره كودكانهاش رو ناراحت و غمگين ديدم. پرسيدم: چی شده عیسی؟ سرش رو انداخت پایین و گفت: معلمی دارم كه منو خيلی دوست داره و هميشه جلوی همكلاسیام ازم تعريف میکنه... گفتم: خب اين كه چيز بدی نيست... با همون شرم كودكانهاش رو کرد به من و گفت: آخه اونا هم دوست و همكلاسیم هستند و وقتی معلم از من جلوی اونا تعریف میكنه، حتما ناراحت میشن. دوست ندارم بخاطر من كسی ناراحت بشه... اینو گفت و بدون اينكه منتظر جواب من بمونه، از خونه زد بیرون، تا گريهاش رو نبينم.
🌼 #خاطرهدوم|بخاطر خدمتِ همسرم مجبور شدیم از روستا به تهران نقل مکان کنیم. چون به عيسی دلبستگی عجیبی داشتم، او هم با اصرار ما به تهران اومد. هم شد همدمِ خواهرش توی غربت، و هم توی کارهای خونه بهم کمکم میکرد. یه روز كه توی آشپزخونه استكانها رو میشُست، سينی از دستش افتاد و همهی استکانها شكست. من هم ناراحت شدم و باهاش تندی کردم؛ اما عیسی هیچی نگفت... فردای اون رو با كمال تعجب ديدم كه مثل همون استكانهای شكسته شده، توی جاظرفی آشپزخونه قرار داره... بعد فهمیدم عیسی نتونسته ناراحتی منو تحمل کنه؛ قلکش رو شکسته، و با پولش به تعداد استكانهایی که شكسته شده، برام استكان خريده...
📚منبع: خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از خواهر شهید
@khakriz1_ir
#شهید_خدری #شهدای_سیستان_و_بلوچستان #بیتفاوت_نبودن #مزار_گلزارمحمدشاهکرمزهک