eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.4هزار دنبال‌کننده
726 عکس
235 ویدیو
12 فایل
سلام ✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸خنده‌م گرفت؛ نوشته بود: امروز شما را خیلی کردم؛ حلالم کنید خاطره‌ای از کودکی شهید حمید احدی |داشتم برا ناهار سیب‌زمینی سرخ می‌کردم که صدای دعوای مصطفی و حمید بلند شد. خواهرشون هیجان‌زده دوید سمتم و گفت: مام جون! دارن همدیگه رو میزنن. رفتم و داد زدم: چه خبرتونه؟ مصطفی باعصبانیت گفت: همش تقصیر اینه، زد زیر قول و قرارمون. حمید هم جواب داد: نخیرم! من مشقام رو زود تموم کردم. تازه! فقط یه دونه خوردم... سر خامه دعواشون شده بود. مصطفی گفت: قرار گذاشته بودیم با هم مسابقه بدیم و بعدش بخوریم. با حالت تاسف گفتم: بخدا از شما بعیده... حمید! مصطفی داداشِ بزرگته، اینجوری احترامشو نگه‌ میداری؟ مصطفی! داری مکلّف میشی. هنوز یاد نگرفتی برادر کوچکترت رو ببخشی؟ سرشون رو انداختن پایین. حمید زیرلب گفت: ببخشید! سرگرم بچه‌ها شدم و سیب‌زمینی سوخت. اما هر سه‌تاشون بدون اعتراض، غذاشون رو خوردند و رفتند مدرسه. من موندم و خونه‌ی بهم ریخته. داشتم مرتب می‌کردم که چشمم افتاد به کمد کتابهای حمید. سابقه نداشت تا این حد شلخته باشه. یهو چشمم خورد به پاکتی که روی کتابش چسبونده‌ بود. دیدم روی پاکت با خط کج و کوله‌ای نوشته: مام جون عزیزم! اینها سَحم شیرینی منه. بخورید تا دهانتون شیرین بشه. من امروز شما رو خیلی اسبانی کردم. حلالم کنید. خنده‌ام گرفت. هم بخاطر کاری که کرده بود و هم بخاطر غلط‌های املایی‌اش. داخل پاکت رو نگاه کردم؛ سه تا شیرینی خامه‌ای کوچک بود. همونی که بخاطرش با مصطفی دعوا کرده بود. 📚منبع: کتاب "چشمهایش می‌خندید" @khakriz1_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 گریه کرد؛ اما بی‌احترامی به پدر نه... |آخر شب بود و هنوز حمید و مصطفی برنگشته بودند خونه. پدرشون خسته و کلافه، منتظر بود تا برسند و بهشون تذکر بده... وقتی اومدند؛ بهشون گفت: تا این‌ وقت شب‌ کجا بودین؟ مگه کلاس حاج‌آقا قائمی ساعت ۸:۳۰ تموم نمیشه؟ حمید گفت: مسأله‌ای پیش اومد؛ موندم بعد از کلاس با حاج‎آقا مشورت‌ کنم؛ برا همین طول کشید... پدرش که دنبال بهونه بود تا بهشون تذکر بده؛ بهونه‌ی خوبی دستش اومده بود، گفت: هوم! پسر من رو ببین، چه راحت میگه فقط یه سوال داشتم. تو هیچ فکر نکردی من و مادرت دل‌مون هزار راه می‌ره و نگران می‌شیم؟ یعنی سوالت اونقدر مهم بود که تا این وقت شب بیرون موندی؟ در و همسایه الآن شما رو ببینن چی می‌گن؟ هان؟ بعد سرش رو به علامت تأسف تکان داد و صداش رو بالا برد و ادامه داد: ببین حمید! فکر آبروی خودت نیستی، به فکر ما باش. بعد از این نبینم تا این وقت شب بیرون باشید، حتّی اگه سوال‌تون خیلی مهم بود. با تو هم هستم مصطفی! ... خلاصه نیم ساعتی باهاشون اتمامِ حجت‌ کرد. حمید هم سرش پایین بود و هیچی نمی‌گفت. حرفای پدرش‌ که تموم شد، بلند شد تا بره. دیدم اشک روی‌ گونه‌هاشه. یاد حرفای دیروزش افتادم که دستم رو بوسید و گفت: حاج‌آقا قائمی‌ گفته: احترام پدر و مادر از هر مسئله‌ای واجب‌تره. حتّی اگه اگه دعواتون کردند، مبادا صداتونو روی اونا بلند کنید! 👤خاطره‌ای از نوجوانی شهید حمید احدی 📚 منبع: کتاب " چشمهایش می‌خندید" ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👤سال‌نمایِ زندگی سردار شهید مهدی باکری 🔸۱۳۳۳؛[۳۰ فروردین] ولادت در مرحمت‌آباد شهر میاندوآب. 🔹۱۳۴۵؛ پایان تحصیلات ابتدایی. 🔸۱۳۵۱؛[۳۱ فروردین] شهادت برادر بزرگترش [علی باکری] توسط ساواک. 🔹۱۳۵۱؛ پایان تحصیلات دبیرستان و اخذ دیپلم در رشته ریاضی فیزیک. 🔸۱۳۵۳؛ شروع تحصیلات دانشگاهی در دانشگاه تبریز [رشته مهندسی مکانیک] 🔹۱۳۵۴؛ [۱۵ خرداد] ایفای نقش مؤثر در تظاهرات مردم تبریز علیه رژیم شاه. 🔸۱۳۵۶؛ اخذ مدرک لیسانس در رشته مهندسی مکانیک از دانشگاه تبریز. 🔹۱۳۵۷؛ اعزام به خدمت سربازی. 🔸۱۳۵۷؛ فرار از پادگانِ محل خدمت در تهران به دستور امام خمینی (ره) و الحاق به صفوف مبارزین. 🔹۱۳۵۸؛ عضویت در سپاه پاسداران. 🔸۱۳۵۸؛ تصدی پُست شهردار ارومیه به مدت ۹ماه همزمان با فعالیت در سپاه. 🔹۱۳۵۹؛ مدیریت داخلی جهاد سازندگی استان آذربایجان غربی. 🔸۱۳۵۹؛[۱۱ آبان] اجرای صیغه عقد با خانم صفیه مدرس. 🔹۱۳۵۹؛[۲۴ بهمن] شروع زندگی مشترک 🔹۱۳۶۰؛[اردیبهشت] فرماندهی عملیات سپاه پاسداران ارومیه. 🔸۱۳۶۱؛[فروردین] معاونت تیپ ۸ نجف اشرف در عملیات فتح‌المبین و جراحت از ناحیه چشم در منطقه رقابیه. 🔹۱۳۶۱؛[تیر] فرماندهی تیپ ۳۱ عاشورا در عملیات رمضان. 🔸۱۳۶۱؛[مهر] ارتقای تیپ ۳۱ عاشورا به لشکر و فرماندهی آن از عملیات مسلم بن عقیل. 🔹۱۳۶۲؛[۶ اسفند] شهادت برادرش حمید در عملیات خیبر. 🔸۱۳۶۳؛[۲۵ اسفند] شهادت در عملیات بدر در شرق دجله (روستای حریبه) و انهدام کامل قایق حامل پیکر مطهر در آبهای هور العظیم بر اثر اصابت گلوله آر پی جی. 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | برخورد جالب شهید باکری با راننده کامیونی که به او لگد زده بود... 🔸۲۵ اسفند؛ سالروز شهادت مهدی باکری گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 |رفتاری که شهید باکری را به شدت عصبانی کرد... کاش این کلیپ رو مسئولین کشور ببینند ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 |پیرزن بد و بیراه می‌گفت؛ شهیدباکری لب باز نمی‌کرد... ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
9.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | از ماجرای مکالمه بی‌سیم شهید باکری با شهید کاظمی؛ تا گریه‌های امشب رهبر انقلاب پای شعر یک شاعر برای این اتفاق... ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: