#یک_خاطره
🔸 گریه کرد؛ اما بیاحترامی به پدر نه...
#متنخاطره|آخر شب بود و هنوز حمید و مصطفی برنگشته بودند خونه. پدرشون خسته و کلافه، منتظر بود تا برسند و بهشون تذکر بده... وقتی اومدند؛ بهشون گفت: تا این وقت شب کجا بودین؟ مگه کلاس حاجآقا قائمی ساعت ۸:۳۰ تموم نمیشه؟ حمید گفت: مسألهای پیش اومد؛ موندم بعد از کلاس با حاجآقا مشورت کنم؛ برا همین طول کشید...
پدرش که دنبال بهونه بود تا بهشون تذکر بده؛ بهونهی خوبی دستش اومده بود، گفت: هوم! پسر من رو ببین، چه راحت میگه فقط یه سوال داشتم. تو هیچ فکر نکردی من و مادرت دلمون هزار راه میره و نگران میشیم؟ یعنی سوالت اونقدر مهم بود که تا این وقت شب بیرون موندی؟ در و همسایه الآن شما رو ببینن چی میگن؟ هان؟
بعد سرش رو به علامت تأسف تکان داد و صداش رو بالا برد و ادامه داد:
ببین حمید! فکر آبروی خودت نیستی، به فکر ما باش. بعد از این نبینم تا این وقت شب بیرون باشید، حتّی اگه سوالتون خیلی مهم بود. با تو هم هستم مصطفی! ...
خلاصه نیم ساعتی باهاشون اتمامِ حجت کرد. حمید هم سرش پایین بود و هیچی نمیگفت. حرفای پدرش که تموم شد، بلند شد تا بره. دیدم اشک روی گونههاشه. یاد حرفای دیروزش افتادم که دستم رو بوسید و گفت: حاجآقا قائمی گفته: احترام پدر و مادر از هر مسئلهای واجبتره. حتّی اگه اگه دعواتون کردند، مبادا صداتونو روی اونا بلند کنید!
👤خاطرهای از نوجوانی شهید حمید احدی
📚 منبع: کتاب " چشمهایش میخندید"
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_احدی #احترام_به_والدین #شهدای_زنجان #شهیداحدی
#معرفیشهید
👤سالنمایِ زندگی سردار شهید مهدی باکری
🔸۱۳۳۳؛[۳۰ فروردین] ولادت در مرحمتآباد شهر میاندوآب.
🔹۱۳۴۵؛ پایان تحصیلات ابتدایی.
🔸۱۳۵۱؛[۳۱ فروردین] شهادت برادر بزرگترش [علی باکری] توسط ساواک.
🔹۱۳۵۱؛ پایان تحصیلات دبیرستان و اخذ دیپلم در رشته ریاضی فیزیک.
🔸۱۳۵۳؛ شروع تحصیلات دانشگاهی در دانشگاه تبریز [رشته مهندسی مکانیک]
🔹۱۳۵۴؛ [۱۵ خرداد] ایفای نقش مؤثر در تظاهرات مردم تبریز علیه رژیم شاه.
🔸۱۳۵۶؛ اخذ مدرک لیسانس در رشته مهندسی مکانیک از دانشگاه تبریز.
🔹۱۳۵۷؛ اعزام به خدمت سربازی.
🔸۱۳۵۷؛ فرار از پادگانِ محل خدمت در تهران به دستور امام خمینی (ره) و الحاق به صفوف مبارزین.
🔹۱۳۵۸؛ عضویت در سپاه پاسداران.
🔸۱۳۵۸؛ تصدی پُست شهردار ارومیه به مدت ۹ماه همزمان با فعالیت در سپاه.
🔹۱۳۵۹؛ مدیریت داخلی جهاد سازندگی استان آذربایجان غربی.
🔸۱۳۵۹؛[۱۱ آبان] اجرای صیغه عقد با خانم صفیه مدرس.
🔹۱۳۵۹؛[۲۴ بهمن] شروع زندگی مشترک
🔹۱۳۶۰؛[اردیبهشت] فرماندهی عملیات سپاه پاسداران ارومیه.
🔸۱۳۶۱؛[فروردین] معاونت تیپ ۸ نجف اشرف در عملیات فتحالمبین و جراحت از ناحیه چشم در منطقه رقابیه.
🔹۱۳۶۱؛[تیر] فرماندهی تیپ ۳۱ عاشورا در عملیات رمضان.
🔸۱۳۶۱؛[مهر] ارتقای تیپ ۳۱ عاشورا به لشکر و فرماندهی آن از عملیات مسلم بن عقیل.
🔹۱۳۶۲؛[۶ اسفند] شهادت برادرش حمید در عملیات خیبر.
🔸۱۳۶۳؛[۲۵ اسفند] شهادت در عملیات بدر در شرق دجله (روستای حریبه) و انهدام کامل قایق حامل پیکر مطهر در آبهای هور العظیم بر اثر اصابت گلوله آر پی جی.
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_باکری #شهدای_آذربایجانغربی #شهیدباکری
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#یک_خاطره
🎥 #فیلم| برخورد جالب شهید باکری با راننده کامیونی که به او لگد زده بود...
🔸۲۵ اسفند؛ سالروز شهادت مهدی باکری گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_باکری #گذشت #عفو #بخشش #هدایتگری #شهدای_آذربایجانغربی #شهیدباکری #خاکریز_خاطرات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یکخاطره
🎥 #انیمیشن|رفتاری که شهید باکری را به شدت عصبانی کرد...
کاش این کلیپ رو مسئولین کشور ببینند
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_باکری #اخلاص #تقوا #بیتفاوت_نبودن #عدالت #شهدای_آذربایجانغربی #شهیدباکری #خاکریز_خاطرات
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#یک_خاطره
🎥 #انیمیشن|پیرزن بد و بیراه میگفت؛ شهیدباکری لب باز نمیکرد...
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_باکری #اخلاص #سعه_صدر #عفو #خدمت_به_مردم #شهدای_آذربایجانغربی #شهیدباکری #خاکریز_خاطرات
9.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ویژه
🎥 #پیشنهاد_دانلود| از ماجرای مکالمه بیسیم شهید باکری با شهید کاظمی؛ تا گریههای امشب رهبر انقلاب پای شعر یک شاعر برای این اتفاق...
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_باکری #بهشت #عروج #شهادت #رفیق #شهدای_آذربایجانغربی #شهیدباکری #خاکریز_خاطرات
#چند_خاطره
🔸بُرشهایی از زندگی شهید یوسف سجودی
🌼 #حضرت_یوسف|حدوداً ۷ماه از باردار بودنم میگذشت که شبی در عالم رؤیا حضرت یعقوب و حضرت یوسف رو دیدم. صبح که بیدار شدم، خوابم رو برای پدرشوهرم تعریف کردم. ایشون گفت: إنشاءالله بچهتون پسره، اسمش رو هم بذار یوسف...
🌼 #اهلِکار|هر تابستون بعد از ایام مدرسه میرفت سرِ کار. فرقی هم نمیکرد چه کاری، عَمَلگی هم بود، بدون خجالت انجام میداد. میگفت: حضرت علی (ع) میرفت کار میکرد، بیل میزد؛ اصلاً راحتطلب و تنبل نبود...
🌼 #خوابِتحولساز|یه شب خواب دید تعدادی قرآن روی آبِ رودخونه داره میره. میگه: داشتم قرآنها رو جمع میکردم و میآوردم توی خشکی که از خواب پریدم... بعد از اون خواب کمحرف میزد. کم غذا میخورد. زیاد روزه میگرفت. میگفت: این خواب مُحرک اصلی زندگی منه...
🌼 #امداد_غیبی|یه شب ساواک افتاده بود دنبالش تا دستگیرش کنه. رفت توی یه کوچه و زیر یه ماشین بنز مخفی شد. میگه: تا صبح ساواکیها کنار ماشین پرسه میزدند، ولی به مدد الهی منو ندیدند. حتی درِ تک تک خونهها رو زدند تا صاحب ماشین بیاد، جابه جاش کنه و توی دست و پاشون نباشه. اما صاحب ماشین هر چه گشت، سوییج ماشینش رو پیدا نکرد... پیدا نشدن سوییج کار خدا بود...
🌼 #انفاق|یوسف اهل انفاق و عاشق رسیدگی به فقرا بود. بعد از انقلاب شروع کردیم به تقسیم اراضیِ اربابان ظالمِ دوران پهلوی بین مردم فقیر و بیسرپرست. تا آخرین زمینها رو هم تقسیم کردیم، اما یوسف با اینکه خیلی محتاج بود، حتی یه قطعه کوچک زمین هم برا خودش برنداشت.
@khakriz1_ir
#شهید_سجودی #شهدای_مازندران #شهیدسجودی #خاکریز_خاطرات